بدترین درد ها آن وقتی است که نسل جوان آنچه را که در کتابها می خوانند جدی بگیرد . دوران شعر به سر آمده و دوران نثر آغاز یافته ، رویاهای جوانی شعرند و زندگی واقعی نثر . چه بدبختی بزرگی اگر در زندگی شعر نمی بود و چه بدبختی بزرگتری اگر بعد از شعر نوبت به نثر نمی رسید. "نان و شراب "
دارد به سحر دعا اثر ها
دست من و دامن سحرها
پ.ن: 5 روز تا کنکور ... نبود ؟
سلام . از اون سلام های خسته .
نمیشه ، نمی تونم . رفیق ، هم نسلی ، پیرمرد ، بچه ، حتی تو که مثل ما نیستی . نمیتونم غم همتون را داشته باشم . کاش دنیا اینجوری مزخرف نبود . اگر یک لحظه بخوای به اینها فکر کنی دلت می ترکه .
تقریبا خیلی ها می دونن که من عاشق فرانسه ام . و می خوام یه خواننده فرانسوی بهتون معرفی کنم که دلم خنک بشه . خواننده ای که هر وقت به موزیکش گوش می دم دلم می خواد بلند بشم و موهامو خرگوشی ببندم و بپرم بالا و پایین . یه تیکه از ترجمه فرانسه -انگلیسی موزیک je_veux
Give me a suite at the Ritz, I do not want!
Chanel jewelry, I do not want it!
Give me a limousine, I would do what? papalapapapala
Give me the staff, I would do what?
Neufchatel is a mansion, it's not for me.
Give me the Eiffel Tower, I would do what? papalapapapala
نفستو بده داخل ، بیشتر ، بیشتر ، حالا انگار که فهمیدی همش الکی بوده یهو نفستو بریز بیرون . سرتو چند بار تکون بده ، بالا ، پایین .
جدا باورم نمیشه که اینهمه مدت را تنهایی دووم آوردم .
خیال غرق شدن در نگاه ژرف تو بود
که دل زدیم به دریای بی خیالی ها
این تنهایی را دوست دارم ولی دیوانه وار تمایل به دپ کردنم داره و ایضا دیوانه کردنم .
یکی از روستاهای ساوه- باقیمانده یک پل قدیمی
بعضی وقت ها خط خطی کردن و یا کشیدن یک طرحی باعث میشه احساس خوبی داشته باشی . الان می فهمم یه نقاش چقدر لذت می بره .
بقیه عکس ها را نشد آپلود کنم .
فردا ، یکشنبه عازم مشهد هستم . با مسعود میرم . یه سفر دو نفره . پریشب که خیلی حالم بد شده بود حدود ساعت 5 صبح بیدار شدم و یهو دلم امام رضا را خواست . دمش گرم آقا رضا نه نگفت .
با تجویز دکتر مبنی بر تزریق 6 عدد آمپول امیدوارم خوب بشم . البته فعلا 3 نقطه بدنم سوراخ شده . تو چشم های دکتر نگاه کردم و گفتم دکتر الان خوشحالی ؟ (مرد حسابی منو چی فرض کردی که 6 تا آمپول دادی ؟ گاو ؟)
از همون بچگی عاشق این آواز خوندن های داخل حموم بودم . وقتی میای بیرون هم خسته ای و هم صدات در نمیآد و هم کلی سبک شدی . فقط هم تو مایه های دشتی باید بخونی .
خیلی خوب شد که دیروز رفتم اراک . وگرنه تا فردا امکان داشت بترکم . همین که چشمم به رفقا می افته دلم وا میشه .
امروز می خوام عقده ی عکس نوشته هامو خالی کنم .
۱- چشم ها : کاری از استاد وحید شایق . ایشان بسیار به کشیدن چشم ها علاقه دارند و در بسیاری از آثار ایشان این چشم ها به گونه های متفاوت دیده می شود . مثلا چشم دریچه ای ، چشم درختی ، چشم منتظر ، چشم شمع گونه . مطمئنا پست بعدی در مورد طراحی هایم در مورد چشم هاست .
2- بدون شرح (مسیر برگشت گوار )
3- متاسفانه سرعت اینترنت خیلی خرابه . برای همین هم از خیر آپلود کردن بقیه عکس ها گذشتیم .
امروز تهران بودم . باز هم یک پارک جدید . واقعا قشنگ بود . به معنای واقعی . بارون و خزان درختان . و دختری که داشت گریه می کرد . به نظرم سن بالایی نداشت .احتمالا هزار چیز و ناچیز ، توی مغزش داشته می گذشته که ما از اون بی خبریم . ولی خوب ، روزم را خراب کرد .
می خوام سبک نوشتن وبلاگ را عوض کنم . یه چیز جدید ...
1-ساعت نزدیک ۲ ظهر بود که درس را تعطیل کردم و به بهونه نهار و استراحت نشستم پای تلویزیون . گشتم و گشتم تا باز رسیدم به manoto1 ... خلاصه اینکه برنامه مورد نظر بهترین موتور سیکلت ها بود . از 10 شروع کرد به معرفی .
شماره 10 : خیلی موتور خوبیه . راحت . سرعتش در زمان خودش یک انقلاب بود . و همچنین خیلی سکسی ... ها ؟ یه نگاه انداختم به اطرافم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی نیست با دقت نگاه کردم ... نگاه کردم ... نگاه کردم ... خدای من کجای این موتور می تونه سکسی باشه ؟؟؟؟
خانم و یا آقای گوینده رسید به شماره 5 ...
و حالا عشق ایتالیایی ها هم اینجاست : وسپا .... واوووو دیگه الان این من هستم که میگم این سکسی ترین موتور دنیاست . و البته موتور خانواده . به قول خانمی که در ایتالیا یکی از این موتور ها را داشت : باسن نازی داره (لعنت به دقتشون با این حس زیباشناسی شون)
2- حدود 7 سالم بود .عید طبق رسوم هر ساله رفته بودیم بندرعباس . اون موقع دنیای میکرو و آتاری بود . فیلم دو لبه و سه لبه و 24 لبه . ولی اون سال چشم من یه ماشین پلیس را گرفته بود که اژیر می کشید و می چرخید . دوتا باتری بزرگ و دوتا قلمی می خورد . وقتی خریدنش برام دیوونه اش شدم مثل یک قطعه کم یاب ازش نگهداری می کردم .
و حالا بعد از سالها هنوز هم ازش نگهداری می کنم . فقط کمی رنگش زرد شده .
۱۰ سال پیش به رسم تخیلات نیمچه نوجوانی - کودکی ، کاغذی را در حیاط خانه چال کردیم . من ، امید(پسر خاله ) و ندا (دختر خاله) . روزهایی که بازی می کردیم و ادای آدم بزرگ ها را در می آوردیم . شرکت می زدیم و هر روز یکی از ما سه نفر می شد رئیس . شلنگ آب حیاط را سوراخ می کردیم و مثلا: فوتبال ، زیر بارش باران را تجربه می کردیم .
الان باید بگم : هی رفیق ، بزرگ شدیم . . .
پ.ن1: از این به بعد کمتر میام نت . تصمیم خودمو برای ادامه تحصیل گرفتم . من این شرایط را دوست ندارم .
پ.ن2: در حاشیه نمایشگاه تهران خیلی خوش گذشت . بیشتر مسیر رفت و برگشت را دوست داشتم . و آن دو نفر که از مجازی بودن خارج شدند .
صبح از صدای مرغ عشق ها یکی کم شد . نمی دونم چه هیزم تری به دوشنبه فروختم که اینطوری گریبانم را گرفته .
عصر باران بارید ،به یک فنجان شکلات داغ خودم را مهمان کردم . چه لذتی بالاتر از خوردن شکلات داغ در کنار باران . خداوند خنده اش گرفته بود . هرچه کرد جدی باشد و به روی خود نیاورد نشد . ریسه می رفت میان عشق بازی گل و باران . ریسه می رفت .
پ.ن
خواهم سرود:
"شعر منم
که چون غزالی از غزل رفتنت به کوه می زند "
و
" قافیه را ، با هرچه با تو بود ردیف کردم
رفتی و از بودنت با همه تعریف کردم "
و این عکس آخر هم از یک عکاس ایران... نمی دونم چرا این عکس یه حسی در خودش داره که بقیه ندارن . به دل مینشینه .
بالاخره دور سفرهای قبل نوروز و نوروز و بعد از نوروز به پایان رسید . خیلی موضوع دارم برای آپ کردن ولی حالا عکس های سفر آخر را ببینید تا بعد ...
این مدل عکس گرفتن هم تازه شروع کردم . ولی چون عکاس عکاس نیست کادر بندی اصلا خوب نیست . برای همین کلا دارم از عکس می پرم بیرون . عکسی که من گرفتم اینه :
واما حرف ها ، عکس ها تا یه جایی زبون دارن و نمیشه همه مسئولیت ها را انداخت گردنشون .
فلسفه این مسافرت ها و این دلخشوی ها و این بی خیالی ها همه این بود که من فرار کردم . از اتفاقاتی که افتاد ، از همه ی روزهای سال 89 . باید ریست می شدم . نباید وا می دادم . در طول تمام این مسافرت ها به هیچ کس و هیچ چیز فکر نکردم جز خودم . چون این خودم بودم که آسیب دیده بودم . و الان بعد از پایان سفرها و بی خیالی ها من دارم از آسیب هایی که دیدم می نویسم و این اصلا خوب نیست . هنوز زود دپ می شوم و زود می رنجم .
ولی یک موضوع را احساس می کنم ... اینکه من دیگه وحید 89 نیستم . شاید یک پله بالاتر .
قبل از رفتن فکرش را نمی کردم که این سفر اینطوری باشه . یادمه که قبل ها همون یک ماه پیش دعا کرده بودم که برم یک جایی گم بشم که خودم را هم فراموش کنم . و می تونم الان بهتون این نوید را بدم که رفتم جایی میون تمام بی خیالی ها . . .
تصمیم ندارم زیاد بنویسم چون حرف خیلی برای گفتن دارم ولی بزاریم برای بعد . فعلا چندتا عکس ببینید .
سال جدید هم مبارک رفقا
خیلی وقت بود که دلم می خواست بزنم به طبیعت و عکاسی کنم . لذتی بردم که توی این شرایط آرومم کرد .
دوستانی بهتر از بهاران و باران
البته همه عکس ها در فوق العاده ترین لحظات گرفته شده اند . اونی که سرش را گذاشته رو میز و خوابیده هم جز دوستانه .
اگر یک روز اینها نباشند دلم می گیره .
روزگار می گذرد
ابرهای منسجم قطعه قطعه می شوند
قطره های کوچک باران ، سیل می شوند
اعتباری به شادی ها و غم های دنیا نیست
گاهی خانه خراب می شوی
گاهی هم عاشق
______________
دلم می خواد تا وقت هست ، موسیقی باشه ، عکاسی هم باشه .
قبل ها که هنوز فریاد نزده بودم ، هنوز به ابتذال عمومی شدن نرسیده بودم ، از یک موضوع رنج نمی بردم . آن هم این بود که من رازی بودم ، برای خودم مکتب و زندگی جدایی داشتم . ولی اکنون مدتیست که دیگر نمی توانم در خود فرو بروم . این روزها خودم را پیچ و تاب می دهم و در خودم خم می شوم که به آن روزگاران بر گردم ولی نمی شود . اما تصمیم خودم را گرفته ام .
رفیق ؛ من باز به تنهایی خویش بر می گردم . ببخش ولی دیگر تاب ندارم که دل نوشته هایم را به ابتذال عمومی شدن روانه کنم .
بزرگ شدم ، در این مدت کوتاه کشیدم آنچه باید می کشیدم و چشیدم آن جام عسلی را که بارها خویش در نوشته هایم ردیف کرده بودم . امروز کمی از خویش فاصله گرفتم و در آنچه گذشت و هست نظاره کردم و افسوس خوردم . که چرا من تنهایی ام را رها کردم ؟ !
اشتباه کردم .
اشتباه کردم .
اشتباه کردم .
اکنون از نوشته هایم عذر می خواهم . از حرف هایی که شاید عریان بودند و من چون پدری دیوانه فرزندانم را در پشت این پنجره که در مسیر عابران است قرار دادم . حرف هایی که شاید چیزی از آنها متوجه نشده باشید ولی همین کافی است که خود بدانم دیگر در تنهایی ام نیست .
دلم برای دیدن یک طلوع تنگ شده ...
و برای دیدن یک غروب ...
ولی هنوز نمرده ام . اینو یادت باشه رفیق . و به اندازه ی دو جفت کلیه و یک قلب و قرنیه چشم و پوست و ... ارزش دارم . امیدوار باش رفیق .
یک روز خیلی سرد در کتابخانه...
به دست خطش کاری نداشته باشید !!!!!!
لعنت به قانون های نانوشته و این هرج و مرج افکار بی قانون . خودت می سازی ، خودت خراب می کنی ، خودت قربانی می کنی . گاهی ابراهیم ، گاهی اسماعیل و گاهی هم به اندازه یک گوسفند هم نمی فهمی . کلمات سربازانی هستند با کفش های استوک دار که مدام در حال تمرینات نظامی به سر می برند .
احساس ، سازی کوک می کند و در گوشه ای از مغز جوی آبی پیدا می کند و بهر آسمان و زمین می بافد . بماند که تازگی ها به مجموع پریشان خاطران ، چون خسرو و فرهاد پیوسته است . آن سوی دیگر عکاسی آماتور تبر بر درختی می زند که سوژه ی عکاسی اش را جور کند . آن سو تر ، پشت سلسله کوه های منطق و جبر ، کسی خیر سرش درس می خواند ، به دنبال کار می گردد ، در جست و جوی خوشبختی شتابان است . زیر درختی در همان حوالی جوانی فلسفه می خواند ، داستان های کوتاه و بلند می خواند ، نمایشنامه می خواند ، فکر می کند ... شاید مشکلش این است که زیر درخت سیب نیست ! اصلا درخت سیبی در کار نیست .
آفتابگردان های مغزم چون درویشان قونیه ، سر می چرخانن و روزی چندتایی بر اثر لق شدن ریشه هایشان یا ازدست دادن سرهایشان می میرند .
فرهاد تیشه ای برداشته و بر سد بالای سلسله کو های منطق الزرشک می کوبد ، بی تابی می کند . گاهی تیشه به سد میزند و گاهی سر به تیشه ... نوحه می خواند ، دیوانگی می کند ، بچگی می کند ...
موسیقی آغاز می شود . کمی آرام می گیری ولی تمام فکرها و آشوب ها به دلت می ریزد و می شود دلشوره ای که تاب ایستادنت نیست . فرهاد آتش می زند ، آتش می زند ...
تا حالا اسم " کوچه علی چپ " را شنیده اید ؟ دیده اید ؟ گاهی اوقات سری به علی و بچه هایش می زنم ... او هم حال خوشی ندارد .
هان ؟ هنوز حرفت را نزده ای ؟ از دلشوره به سخن نرسیده ای ؟ فرهادت ، فریادت کجاست ؟
حرف هایش را بلعیده ای و روزی صدبار تکرار می کنی و حالا حرف های خودت را در تنور خانه ی علی چپ پنهان کرده ای ؟
می خواهم بند کفش هایم را ببندم یاد یک جمله اش می افتم ، می خواهم به آسمان نظر کنم ، یاد یک جمله اش می افتم . گاهی در ذهنم می خندد و گاهی می دود و دور می شود .
و بعد از این فکر ها یک چیز یادم می آید : گند بزنم به این قانون های نانوشته . گند بزنم به این مغز که آرام ندارد . آهای فرهاد ...!!!! پس چه شد این سد ؟ نمی بینی آتش می سوزاند ؟؟؟ به خانه ی تنهایی ام برسد حتی یادش را هم می سوزاند . حتی قاب عکس خنده هایش را ...
با خود ببرید خنده اش را ... نگارم تاب این آتش را ندارد ... در سرزمینی با آسمان آبی و آفتابگردان های خورشید پرست ، رهایش کنید . برایم از پروازش بگویید . از آوازش .
در این زمان ، مرگ مغزی خودم را اعلام می دارم . باشد که رستگار شویم ...
89/10/30 ساعت 21
دلم برای عکس نوشته ها تنگ شده بود . یاد روزهایی می افتم که فقط دنبال سوژه برای عکاسی بودم . البته نه با دوربین Canon بلکه با دوربین 3 مگاپیکسلی موبایلم . دوست دارم عکاسی را به صورت حرفه ای دنبال کنم ولی شک میکنم که نکنه فقط بهانه ی خریدن دوربین باشه ؟!
اما این روزها فقط با چشم ها عکس میگیرم . در تمام طول روز توی ذهنم دنبال سوژه ام ولی عکس نمی گیرم . وقتی از ساختمان فنی مهندسی خارج میشم و چشمم میفته به آسمون عینا این کلمات میاد داخل ذهنم که باید یک دوربین بخرم . سرم عین این کفترهای گیج همه طرف می چرخه که یک دید قشنگ و تازه داشته باشه . و یا دنبال یک تصویر فلسفی می گردم . از یک درخت می خوام صدتا حرف و عکس و نوشته و خاطره درست کنم . دیوونه شدم رفت پی کارش . تعطیل کردیم رفیق . داخل مغزم انگار که چندتا خانواده شلوغ پر از بچه های نق نقو زندگی میکنن که همیشه خدا یکیشون خودشو کثیف کرده و مامانشون داره باباهه را فوش میده . کمی سکوت سراغ دارید ؟ آخه بدبختی اینه ، سکوت هم که میشه ، باز طرح* جدید میاد توی ذهنم . مثلا ساختن یک فیلم ... و از همان لحظه فیلم ساختنش شروع میشه و تا شب با این کارگردان دیوونه داریم .
* کانون پرورش فکری جوانان
یک روز بهاری . همه جا رنگ بود . آسمان در فکر شیطنتی برای بارانی کردن خاطره ...
همه اش رنگ است . گویا عاشق دنیا آمده است و عاشقانه خواهد مرد . یک لحظه به شبنم هایی که روی گلبرگ هایش غلط می خوردند حسودی کردم .
در سفری که همراه یکی از اقوام به شیراز داشتم داخل حمام ارگ کریم خان یک روزنه ی نور پیدا کردم که به داخل حمام می تابید و این شد حاصل همان یک روزنه . ولی متاسفانه کسی موفق نشد از من یک عکس بگیره که شبیه بالایی باشه و به همین خاطر عکس پسر عموی خودمو که ازش عکس گرفتم را داخل وبلاگ گذاشتم .