عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

خلاص

سلام . اصلا همیشه اول من سلام . 

حتما خیلی هاتون می دونید که اینجانب از ۱۷/۷/۹۱ معاف دائم می باشم . به علت : هرنی دیسک L4-L5 . . .  

بله رفقا اینم از خدمت . پیر شدم هاااااا :)  

از همون لحظه اول که معاف شدم ، دارم به کار فکر می کنم !!! جدا خیلی سخته،فکرشو بکن در تصوراتت برای 2 سال آینده برنامه ریختی و یهو ... .  

 

من که میگم باید اول ازدواج کنم بعد برم سراغ کار . اما نمی دونم چرا هم ، به خصوص مادرم به داشتن کار پافشاری میکنه . باز به مرام بابا که پایه ست . خدا را چه دیدی شاید فردا با بابا دوتایی رفتیم یه عروس برای مامان آوردیم . ولی از کجا ؟؟؟ ای دل غافل ... :)  

  

دوستان کار سراغ داشتین روی من حساب کنید . آماده هرگونه شراکت 49-51 هم هستم .  

 

 

در ضمن نزدیک بود یادم بره :  

رفقا ! اگر خانمی خوب ، اهل زندگی ، بساز ، دست پخت عالی ، دست و دلباز از مال باباش ، سربازی رفته (هااا نه این برای پسرهاست) ، دارای کار با حقوق بالای 700 ... سراغ داشتین معرفی کنید بریم جلو . . . شما معرفی کنید بقیه اش با من .  

 

پ.ن: پاییز و انار دوتا از دوست داشتنی های این روزهای من هستند ...

تقاطع

سلام  

خوبین ؟ اینم خوبه دیگه ...همین که من می پرسم حالتون خوبه !!! می تونستم بپرسم بد نیستین ؟؟؟  

آقا و خانمی که شما باشین خدمت در حال گذره . غمی نیست جز چگونگی تحمل اینهمه تکرار روزها ...  

خاطره از این مردم نازنین زیاد دارم ولی حس نوشتن ندارم . باز هم به علت نداشتن همون اتاق ۱*۱ در کافی نت ها مجبورم زودتر تمومش کنم .  

دوستان ساکن تهران معمولا با ترافیک سر خ.جناح آشنا هستند که معمولا از غروب تا ساعت ۲۱ طول میکشه . کار ما هم همینه،یعنی ورودی جناح به میدان آزادی را می بندیم تا میدان آزادی قفل نشه . بعضی وقت ها ترافیک جناح تا آریا شهر میره ولی مهم نیست . مهم اینه که میدان آزادی بی حرکت نمونه . جاتون خالی خیلی فوش میخوریم ! مردم هم چقدر با هم همبستگی دارند . یهو بعد از یک دقیقه انتظار شروع میکنن به بوق زدن . یکی سرشو از ماشین میاره بیرون و یه چیزی میگه و میره داخل . واکنش ما هم بستگی به حال و روزمون داره . اگر خیلی شاد باشم مثل دیروز که میرم سراغشون و با راننده ها میگم می خندم و کلی شاد میشم و میام روی خط عابر پیاده قدم میزنم . بعضی روزها هم اعصاب ندارم ! به محض اینکه بوق میزنن میرم سراغ عامل بوق زننده و  تا بر میگردم به سمت ماشین ها بوق ها قطع میشن . یه بار خیلی اعصابم ریخته بود به هم و رفتم سراغ یکیشون . گفتم چرا بوق میزنی ؟ گفت من نبودم .... بهش گفتم بوق بزن ...زد ...دیدم خودشه ... گفت جناب سروان ببخشید 1 ساعت تو ترافیک بودم ...  

آخه یکی نیست بگه به من چه مربوط ؟ من که اومدم ترافیک را درست کنم . چراباید 8 ساعت صدای بوق شما و دود ماشین هاتون را تحمل کنم ؟ یه دکتری میگفت سربی که وارد خون ما میشه باعث عصبی بودنمون میشه . درست میگه ...خیلی . یک بار هم یکی فوش داد و رفت ، منم نامردی نکرم وسط خیابون افتادم دنبالش . می دویدم هاااااا . دیدم دوتا جوون با دوست دختراشونن . بهش گفتم چیزی گفتی ؟ گفت نه ، چطور مگه ؟ گفتم آخه یه چیز شنیدم گفتم بیام ببینمت ، به قیافت می خورد یه خورده بووووق داشته باشی، اما مثل اینکه ...

بعضی وقت ها میرم سراغشون و میگم صدای موسیقی را زیاد کن ما هم حالی ببریم . انگاری بهش گفتم گودزیلا وارد تهران شده . منو نگه میکنه !!!  

پ.ن: دلم تنگ شده واسه شبسوو و بچه هاش .   

پ.ن:دیروز عصر خواب موندم و 1:30 دیر رسیدم سر پست . برام سابقه زدن.یعنی 2 روز بازداشت و 3 روز اضافه خدمت . ولی بالاخره تونستم کلانتر را راضی کنم تا زنگ بزنه و بگه سابقه را حذف کنن .

رفتم و رفتم تا اینکه

سلام  

همین خوبه دیگه . اینکه من به شما سلام میدم ... 

امروز اول پاییز ... من ساعت ۶:۳۰ صبح دختری را دیدم که شبیه کسی بود که تاحالا ندیده بودم . اما یه طنزی از توش در اومد که خودم هنوز هم دارم می خندم .  

قضیه چی بود؟ : صبح ساعت ۵:۳۰ وقت ام آر آی داشتم در مسیر برگشت سوار اتوبوس های کوهسار شدم برم سر جنت آباد پیاده بشم برم منطقه . همون خانم مورد نظر داخل اتوبوس بود . خلاصه چشممون گرفت (دوست عزیز شما دل نداری ؟ منم دارم دیگه) تو فکر برم نرم بودم که دلو زدم به دریا که فقط به خودم ثاب کنم باید یه خرده دنبالش گشت . معمولا ما باید با اسب سفید بریم سراغشون نه اونا دیگه . . .منم سوار بر اتوبوس به سوی سرنوشت تاختم .  اما چشمتون روز بد نبینه که اتوبوس رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم کن !!!!!! بعد از ۴۵ دقیقه !!! خلاصه اون برو ... من برو ... تا اینکه رفت توی یه مدرسه !!! خلاصه ۲*۲ کردم دیدم میشه ۴ . گفتم خوب دیگه برم منطقه بخوابم . منتظر اتوبوس بودم که برگشت .منو بگو خر کیفه گرفته بودم عجیب . خلاصه دوباره سوار اتوبوس شدیم و ۴۵ دقیقه بعد میدان آزادی بودیم !!! دیگه رفت داخل مترو ...منم خسته شدم ... گفتم بزار بره سر درس و مشقش منم برم بخوابم که بعدازظهر پست دارم . اما خودم کلی خندیدم . فقط نفهمیدم چرا برگشت ؟؟؟ بعد مثل یه فرهاد که کلنگش دسته نداشته باشه اومدم آریا شهر و الان در کافی نت هستم . در کل گفتم که وحید را دست کم نگیرید  

 و این بود تنها خاطره ی مورد دار زندگی من که بخیر گذشت و تنها حادثه ی خوبش این بود که به خودم نه نگفتم . اما خداییش جا خوردم وقتی رفت مدرسه . البته پبش دانشگاهی هاااااااا ...  

آخ یادم رفت اول مهر را بهش تبریک بگم حداقل .

 

قراره یه کتاب بنویسم به رسم کیانیان با نام:فرهنگ و خاطرات این مردم نازنین . 

 

پ.ن:نرید بگید وحید رفته تهران هیز شده ... این کاره شده ،اون کاره شده،من فقط ......  آدمم .

شاه عبدالعظیم

خوب خوب خوب . احوال رفقای عزیز ؟  

آقا و خانومی که شما باشید ما افتادیم منطقه ۵ تهران . زیر گذر غربی میدان آزادی (تو روح سازنده اش) ، صادقیه ، پونک،جنت آباد و همین حوالی .  

جاتون خالی الان از سالن ورزشی و جکوزی کنار ساختمان فرماندهی منطقه فارق شدم . ولی هنوز کمرم درد میکنه .  

جاتون خالی بازم انواع انسان و جونور را دیدم . در کل میدان آزادی جای خوبی نیست . . .  

هنوز سعادت دیدن پست پونک و جنت آباد را نداشتم . یه جورایی دارن آب بندیمون میکنن .  

 

دیشب دلم برای فروغ تنگ شد . با اینکه زیاد با هم میونه خوبی نداشتیم ولی دلم براش تنگ شد . اینهمه مدت توی قفسه کتاب ها بود و من خیالمم نبود ولی دیشب دلم فروغ خواست  و کمی شاملو . عجب روزگاری شده ، با هر دوتاشون میونه خوبی نداشنم ولی چرا دلم خواست ؟؟؟ نمی دونم .  

هنوز وقت نکردم برم دوری بزنم . ایشالله پا بده بریم یه سر شاه عبدالعظیم زیارت !!!!!!!!!  

ادامه مرخصی 1

دوباره سلام

بعضی وقت ها یهو یه طوری میشه که نباید بشه . مثلا تازه رسیدی داخل کافی نت و وبلاگ دوستان را چک کردی و می خوای به وبلاگ خودت برسی ولی یهو به کمبود یک اتاق 1*1 در کافی نت پی می بری ...بله این خراب شده دستشویی نداره !!!! بنابراین فرار بر قرار را ترجیح می دهیم و می رویم ...


براتون بگم از آقا پلیسه خودمون : از اینکه چقدر مردم به ما احترام میزارن و چقدر با ما خوبن . اول تمام دیالوگ هایی که با مردم داشتم میشه : سلام ، خسته نباشید ، عذر میخوام . . .

گاهی وقت ها ترس تو چشاشون پیداست و گاهی اوقات جسارت . اما اگه همه جناب سروان ها مثل من خوب بودن ، چی میشد ؟ هیچی ...تهران مشکلی به نام ابر ترافیک پیدا میکرد .

در کل بعد از 5 روز ماندن در زیر آفتاب به یک نتیجه می رسید : من دارم وقتمو تلف میکنم ....هر روز می بینید که هم سن و سالهاتون دارن میرن سر کار ، کتابخونه ، پارک ، حتی بعضی هاشون با بچه هاشون میان خرید ... اونوقت تو باید 2 سال بایستی و بقیه حرکت کنن . . .


یک روز فرودگاه بود و دو اتفاق با هم افتاد . 1- پرویز پرستویی را دیدم و البته چند جمله ای هم رد و بدل شد اما در مورد پر بودن پارکینگ 1 و احتمال خالی بودن پارکینگ شماره 6 .

2- دعوام شد . با یک گوساله از اونایی که یک تنه می ...نن به اعصابت .


در کل دعا میکنم در منطقه ای خدمت کنم که مردمانش قدر بدونن . . . البته با این پاورقی که : ارزش نداره 2 سال از عمرمون را برای این ... به حدر بدیم .

مرخصی اول

سلام

باز هم اومدم مرخصی ...

این 12 روز را در راهنمایی رانندگی منطقه 9 تهران خدمت کردم ، ولی به صورت امانی . یعنی هنوز معلوم نیست در کدوم قسمت راهنمایی رانندگی تهران خدمت کنم .

ورود ما به تهران مصادف بود با آغاز اجلاس سران جنبش عدم تعهد . برای همین هم 8 ساعت عادی و 4 ساعت فوق العاده تو خسابون بودیم . اونم با لباس های آقا بلیسه و کلاهی که شبیه یک دسته گله روی سرت .

منطقه 9 شامل میدان آزادی - خیابان ازادی - فرودگاه مهرآباد و حوالی اینهاست . که فهمیدم روزی 12 ساعت ایستادن یعنی چه . . .

فردا میام بهتر توضیح میدم

اتمام مرحله آموزشی

کل آموزشی در چند موضوع خلاصه میشه :  

۱- چگونه از الافی خود لذت ببرید  

۲- چگونه صبوری کنید  

۳- همیشه باید کمی ترس در وجودت باشد . مثلا :شاید این هفته مرخصی نداشته باشیم . مثلا: تقسیم ها بیشتر کرمان و زاهدان افتادن ولی نمیگیم تا روز آخر .  

و ...  

 

بالاخره روز آخر رسید و دیدیم چگونه ۲۰۰۰ نفر را استرس میگیرد.عجیب بود چون هیچ کس حرف نمی زد . فرمانده گردان می خوند و فقط حالت چهره ها عوض میشد  . 

 نفراتی که باید برن زاهدان : ...  

کرمان : ...  

کردستان : ...  

و تو فقط باید صبوری کنی و استرست را کنترل کنی .  بعد از اتمام زاهدان و مرزداری و ... یه نفس راحت میکشم .  

از شانس ما ترخیصمون افتاد با سفرهای تابستانی . یعنی چه ؟ یعنی اینکه ۱۵۰۰ نفر باید فعلا به صورت ماموریتی تا ۱۰ مهر برن راهور و بعدش برن یگانی که اسمشون خونده شده . و از مرخصی پایان دوره خبری نیست . به جز افرادی که افتادن فاتب (فرماندهی انتظامی تهران بزرگ ) و مرزداری . خدایا نمی دونم چه خوابی برای من دیدی که اسمم جز اون ۲۵۰ نفری افتاد که قرار بود برن فاتب . و الان در مرخصی پایان دوره هستم :)  

یه مسافرت کوچولو هم با خانواده رفتم که هر جا می رفتیم بچه های پادگان را می دیدم که یه کاور سبز کردن تنشون و توی جاده و شهرها حکم پلیس راهور را دشته باشن .  

و اما از تهرانی شدن خودم ... هنوز معلوم نیست در کدوم قسمت مشغول به ادامه خدمت بشم . احتمالا راهنمایی و رانندگی . فردا این موقع مشخص شده . می دونید الان چقدر استرس دارم ؟ خدا کنه یه طوری بشه که بتونم یه جایی مشغول به کار هم بشم . . .  یا مثلا یه دل سیر سینما برم یا بتونم با دلی آسوده برم پارک . . .   

خدایا تا اینجاشو خوب اومدی ...بقیه اش را هم ردیف کن .  

 

و اما تنها شعر دوران سربازی ... این شعر را زمانیکه پاسدار (همان نگهبان برجک)بودم نوشتم . پاسداری در آموزشی را یکبار باید بری . از ۸ صبح تا ۸ صبح فرداش . ۲ ساعت نگهبانی ، 2 ساعت آماده باش و 2 ساعت استراحت و همینطوری تا بشه 24 ساعت .   

 و البته این شعر الهامی است از شعری که حسین برام خوند از یکی از دوستان دوران سربازیش ...شاید هم همون باشه . چون شعری که حسین خوند را یادم نمیاد .  

 

پود به تار تو می زنم  

   سبز  

         قرمز 

                 فیروزه ای  

رج به رج  

                  نقش عاشقی می بافم  

                                               غافل از انکه  

            تو به دار دیگری آویخته ای   

 

پ.ن: به امید آپ بعدی در یکی از کافی نت های تهران

سرباز خسته ست

هی رفقا ببینید کی اومده ... یه سرباز ... به قول هم خدمتی ها : سرباز خسته ست . 

سرباز برای بار دوم سرما خورده . در واقع سرماخوردگی نیست یه جورایی ویروس سربازیه که درمانش استامینوفن و آب نمک قرقره کردنه . 

جونم براتون بگه که بعد از سه هفته ولمون کردن بیایم سری به خون بزنیم . اگرچه در این سه هفته هر پنجشنبه و جمعه کل پادگان رفتن مرخصی و ما یک گروهان نرفتیم . بماند چرا ... 


دیروز به علت روزه خوار ی اسمم یادداشت شد و معلوم نیست کی بشه عقیدتی سیاسی منو بخواد . دیروز داخل مهدیه بد تهدید کردند . خدا بخیر بگذرونه . 


میرم ولی بر میگردم . 

دیوار میکشییییییییییییم

برای بار دوم رفتیم همیاری (به زبان سربازان : حمالی) . شنیده بودم یکی از دوستان دانشگاهی مثل من سرباز همین پادگانه و الان داره روی همین پروژه سالن تیراندازی کار میکنه(در واقع روزی یک گروهان میره کمک همین دوستان برای ساخت سالن) . منم قبلا توی پادگان دیده بودمش و با هم هماهنگ بودیم که موقع کار کردن من برم کنارش کار کنم . به صف شدیم و موقع تقسیم کار رسید من دوستمو دیدم . بهش اشاره کردم و اونم نه گذاشت و نه برداشت گفت : تو دیوار کشی بلدی سرکار؟ منم گرفتمو گفتم آره بلدم . گفت پاشو بیا . اما چشمتون روز بد نبینه ، با یه مشت بچه که بیل نمی دونن چیه و سیمان براشون بده و ... هم گروهی شدم . و مجبور شدم تا بعدازظهر خودم کار کنم . در ضمن از این به بعد هم دیوار بلدم بکشم و هم سیمان کاری کنم . امیر (فرمانده پادگان) یک خسته نباشید انفرادی بهم دادند (دلم میخواست در جواب بگم : تو روحت ، امیر )


روابط در گروهان خیلی بهتر شده ، کم کم داره دوستان اصلی از فرعی جدا میشه و اکیپ ها اعلام موجودیت میکنن . جاتون خالی دیشب جز افراد گشتی بودم . ( گشتی : افرادی که بین دو پست نگهبانی تردد دارند که معمولا دو نفر هستند .) دیشب هم نوبت گروهان ما بود که گشتی باشه . پست من افتاد بین برجک های 4 - 5  که میشد انتهای پادگان . از ساعت 11-2 شب نوبت من بود . البته تا بچه های نوبت بعد بیان شده ساعت 3 .

تصور کن : ساعت 12 همه خوابیدن . صدای جیغ و فریاد و بوق زدن های یک عروسی سکوت را میشکنه و محو میشه . صدای سگ و گرگ و جیرجیرک با هم سمفونی را تشکیل میدهند و می نوازند . حدود ساعت 1 دیگه داری از خواب دیوانه میشی . افسر نگهبان میاد و سرکشی میکنه و میره . به نفری که باهام بود گفتم من رفتم (این رفیقمونم بچه تهران از کار در اومد و همش میگفت : الان افسر نگهبان میاد هااااااا بلند شو قدم بزنیم ) . منم بیخیال رفتم کنار مسیر و خودمو چسبوندم به بلوک جوی آب و رو آسفالت خوابیدم . وااااای که چه چسبید . فقط پشه بود در حد مالاریا .


پ.ن : داخل یکی از توالت های گروهان نوشته : بشین که همین جز خدمتت حساب میشه .


سرباز

تبل بزرگ زیر پای چپ

تمام خیال های خام ، زیر پای راست 


بالاخره تموم شد  . دیدی چقدر زود گذشت ؟ 

هنوز یک هفته نشده که رفتم سربازی ولی باید اعتراف کنم که بهش وابسته شدم . خیلی لذت بخشه . مخصوصا نگهبانی و رژه ...

تصور کن : ساعت 2 نیمه شب ، همه خوابن ، تو جلوی در دستشویی واستادی تا کسی به آفتابه ها به جای شما ، تو نگه . داس مه نو داره لبخند میزنه . هوای خنک تمام گرمای ظهر را جبران میکنه . اونوقته که یکی دیگه از نگهبان ها بیاد سمتت و بگه بریم قدمی بزنیم.میریم دور گروهان چرخی میزینم و هر 10 متری یک نگهبان بهمون اضافه میشه . تا به خودت میای میبینی همه دارن رو بازی میکنن . بعدش فقط یه چرت 10 دقیقه ای داخل راهروی ورودی دستشویی می تونه ضیافتت را کامل کنه . هم گرم و هم امن . فقط بدیش به اینه که ساعت نگهبانی تو 2-4:30 است و تو بعد از نگهبانی نمی تونی بخوابی باید بری برای نماز و صبحانه و بعدش صبحگاه و بعدش تمرین رژه و همینطور میری تا ساعت 9:30 شب که خاموشی زده میشه . 

جلوی گروهان ما یه حوض کوچیک هست که معمولا قبل از خواب میرم اونجا و سر و صورت و بدنم را می شورم که خیلی کیف میده . بعدش با بدنی سبک و روحی خندان میرم می خوابم . تازه داری مزه خواب را می چشی که یکی میزنه به پهلوت :  پاشو نوبت نگهبانیته، من رفتم بخوابم ... بگو آخه بی وجدان حداقل نگو من رفتم بخوابم .

این یک هفته اولش خیلی سخت گذشت ...مخصوصا قسمت همیاری ، که باید به پادگان کمک می کردیم . خلاصه هرکی رفت یه قسمتی کمک . مثلا دیوار کشی ، حمل بلوک ، ایجاد جوی آب ... ما هم از بخت بد افتادیم اردوگاه که بیرون از پادگانه . باید با قلم و چکش (پتک) مقداری از کوه را که ایجاد مزاحمت کرده بود برای تاسیس میدان تیر جدید را صاف کنیم .


پ.ن: آی آدم دلش میخواد داخل سربازی بنویسه !!!


من رفتم

خوب دوستان بالاخره وقتش رسید . اصلا نگران نباشید. برای تمام روزهای نبودنم خاطره با خودم میارم .


همین دیگه ...


برای سلامتی تمام سربازهای وظیفه صلوات ...............

چند گزارش از دو روز



 شب ، سکوت ، خنک ، رقص ماه در موج های حوض و صدای دلنشین آب که داشت می ریخت داخل حوض . اونقدر سرشار از لذت بودم که دلم می خواست این لحظات را برای همیشه نگه دارم . البته صدای خودمم فراموش نکنید که آوازهای دلنشینی می خوندم . بعضی وقت ها آدم فقط با صدای خودش حال می کنه ... هر چند مزخرف باشه .


داخل تاکسی بین شهری از ساوه به اراک . گرم بود و چون قبل از حرکت رفته بودم حمام در نتیجه هم صورتم می سوخت و هم سرعت تبخیر بدنم رفته بود بالا ... راننده خوابه ، پیر مرد جلویی از موقع حرکت داره سعی میکنه که یه شارژ 2 تومنی که برای نمی دونم کی خریده را براش بخونه . دست راستم ، جوون و هیکلی . ترک یا شایدم کرد (باور کنید معلوم نبود) . سمت چپم آقایی با کت و شلوار و موبایلی که انگار داره یه پی دی اف را می خونه . هر دو از اینهایی که اصلا به فکر نفر سوم نیستند . حالا دیگه گیر کردم میون چشم های کاملا بسته شده راننده که از داخل ایینه پیداست و دعوای ذهنی که با هر دو طرف کناری دارم . موقع رسیدن آقاهه میگه : آقا شرمنده ، پاتو بزار پایین راحت باشی . میگم ممنون رسیدیم دیگه . . .

میون این همه حس یکی هم پیدا میشه و میخواد مزد 40 روز کار کردن سگیت را بهت نده . اونم نه مزد . حق خودتو . . .


سربازی

سلام

16 روز مانده تا آغاز دوران سربازی ... نمی دونم وقتی سربازم و یا بعدش چی میشه ولی هرچه پیش آید خوش آید . 


حق با شماست

آیا حق با من است ؟

این سوالیه که بارها بهش فکر کردم . یک بار از طریق وبلاگ مهرنوش .... یک بار هم توسط نظر هاله و یک بار هم به عنوان یکی از هزارمین درگیری های ذهنی خودم . بالاخره وقتی چند بار یک سوال مطرح میشه آدم به فکر فرو میره که واقعا خبریه ؟؟؟

اما جواب های من :


بله من احساس میکنم دائما دارم فکر میکنم که حق با من است . ولی نمیدونم واقعاهست یا نه ...اصلا حقی در میان هست که بشه اونو تقسیم کرد ؟ ما داریم چی را تقسیم میکنیم ؟ حق را چه کسی تعریف کرده ؟ معلومه که خودمون ساختیمش . من میگم : اون گل زیباست و چون من نفر اول بودم که دیدمش و یا گفتم زیباست ، پس حق با منه ... . به همین سادگی . بعد یکی میاد گل را می چینه و من شعر میگم که حق من را چیدند ... در حالی که حق با صاحب باغچه بوده که گل های وحشی در باغش روئیده اند پس گل ها برای اون هستند . و یا چه بسا کسی زودتر از من گل را دیده و گفته چه بسیار زیباست . و یا اوضاع از این بدتر هم میتونه باشه که کسی شبانه میامده و به گل آب می داده و می رفته ...

خیلی ولی ها و اما ها و شاید ها میتونه باشه . ولی اگر شما برای گلی ننوشته باشید و یا نخوانده باشید پس حقی درمیان نیست که با شما باشد یا نباشد . اون فقط یک نوشته است که  شکلک آدم هایی را در می آورد که حق با آنها است .


پ.ن: اون شعر "شیرین شیرین " یادتونه ؟ اونو به همراه یکی از دوستان داریم آهنگسازی میکنیم . تا اینجا که خوب بوده فقط مونده یکی که بتونه بخونه .

این روزها

ای عشق  

تمام غم های عالم را

امشب به ضیافت دلم خوانده ام  

خدا... خدا می کنم ، که تو آسوده باشی ...   

 

تو که آسوده باشی  

خوب می شوند تمام زخم هایم  

لبخندت شاید ندانی  

نوشداروی این روزهای من است 

 

این روزها را فقط قدم می زنم  

چون پیرمردی خمیده  

منتظرم  

بلکه محو شوی از خاطرم  

.

نه .. نه .. بمان  

بمان  

من هنوز مرد بی تو بودن نیستم

 

پ.ن : نمی دونم چرا حالم مثل هوا گرفته ست ...

 

این همه حزء

این همه آدم  

              عشق  

                       غم   

ما تنها یک جزء هستیم   

زیبا بخند  

         عاشق شو  

                 اگر دلت گرفته حتی 

                                           گریه کن   

اما یادت باشد  

ما تنها یک جزء هستیم  

 

بدتر از ما هم هست . بهتر هم هست . شرایطی بدتر از این در پیش رو داریم و چه بسا بهترین حال و زمان برای ما هنوز وقتش نشده باشد ...   

اما از ته دل این دروغ را باور دارم : نوشتن یک املا در کلاس سوم برابر بود تمام بدبختی های عالم . . .  اما الان نه .  

در کل :

آیا یک جزء می تواند کل باشد ؟  

آیا هنوز باید از طریق آزمون و خطا آینده مان را پیدا کنیم ؟  

 

شمس لنگرودی

چند قطعه از شمس لنگرودی :   

سپاسگزارم درخت گلابی  

که به شکل دلم در آمدی  

چه تنها بودم  

 

*** 

در اشتیاق گلی که نچیده ام  

می لرزم 

*** 

برای ستایش تو  

همین کلمات روزمره کافی است  

همین که کجا مروی ، دلتنگم . 

برای ستایش تو  

همین گل و سنگریزه کافی است  

تا از تو بتی بسازم .

انتظار

تقریبا تمام دوستان نزدیکم حداقل یکبار بهم گفته اند : فکر میکنم عاشق شدم .بعضی هاشون خجالتی بودن و بعد از گفتنش لکنت زبون می گرفتند و بعضی هاشون ...نه . مثل یک فاتح که بر کشته ها ایستاده تو چشم هام نگاه می کردند و می گفتند .  

اون روز _ در واقع شب شده بود دیگه _ خیلی خسته بودم . وقتی روزها خیلی بخندم و شاد باشم خودم میدونم که شب های سختی را خواهم داشت . داشتم از غصه می ترکیدم .  حتما می پرسی غصه ی چی ؟ نمی دونم . باور کن نمی دونم .  

بهم گفت عاشق شده . به همین کوتاهی و به همین سرعت عکسش را که زمینه ی صفحه ی موبایلش بود نشونم داد . گفت : از بچگی خانواده هامون با هم دوست بودن ما هم همینطور . بزرگ که بشی تمام دوست داشتن های کودکی ات میشه علاقه ات . مثل الان که دلمون ضعف میره برای بابالنگ دراز ، چوبین ، مدرسه موش ها ... .

به خودم گفتم : باز یکی دیگه سفره ی دلش را باز کرده تا از عشق و مصیبت هاش برام بگه . گفت یک سری مشکلات دارند و نظر منو می خواد تا کمکش کنم .  

اولین جمله ای که همیشه به این رفقا میگم اینه : پس فلانی ما هم دچار شده !!!!   

 

در کمترین زمان ممکن تونستم حرف هام را جمع و جور کنم و خودم را ببرم تو فکر ... الان که دارم این نوشته را می نویسم ناراحتم که چرا بیشتر باهاش حرف نزدم . شاید واقعا نیاز داشت . مثل خودم که زمانی نیاز داشتم ولی گوش شنوایی نبود .  

انگشت شمار دوستانی دارم که هنوز نیامدن بهم بگن : فکر می کنم عاشق شدم .  

 

زمانی باز دوباره میان سراغم . با چشم هایی که حرف می زنند و صدایی که فقط گریه نمی کند . باز شروع می شوم : عاشق می شوی که زندگی کنی . زندگی نکن تا عاشق شوی . افسار زندگی را بگیر دستت . این فقط یه اتفاق ساده ست که برای خیلی بزرگ تر ها خنده دارترین اتفاق می تونه باشه . حتی برای سال های بعد خودت ، که حتما خواهی خندید به این حالت ...   

 

اونقدر میگم که خودم احساس میکنم خودم دارم دروغ ها را باور میکنم  .  .  . 

 

فکر می کنم " لذت انتظار " اولین و آخرین حرف عشق میتونه باشه . انتظار گفتن :دوستت دارم. انتظار پیدا شدن لباس دست بافش در میان درختان یک دست سپید پارک . انتظار ... انتظار ... انتظار... و در نهایت انتظار گفتن سه حرف : " بر و " .  

 

هیس همه خوابند

عجب رکود آپ وبلاگی شده این روزها . می خوام از امشب دیگه دوباره رکورد کتاب خوانی را بزنم . منو در نظر بگیرید در حال خوردن کتاب ها . جالب میشه ... نه ؟  

 

یه عکسی حسین ، وقتی رفته بودیم شمال از من انداخت که هفته پیش یکی از بچه ها قاب کرده تحویلم داد . از اون روز هر وقت تو چشم های عکسه نگاه می کنم دلم به حالش می سوزه . بنده خدا خیلی خرابه . چی می خواد بگه نمی دونم . ولی دیوونه ام کرده . قرار شده وقتی رفتم سربازی خانواده با نگاه کردن به این عکس منو یاد کنن ... 

 

حرفی نیست ... همه بیهودگی

خداحافظ 5800

خیلی خوب رفقا ، دیگه 5800 نیست که باهاش عکس بندازم .  

قصه از کجا شروع شد ؟ از خیال خام من برای دیدن بازی پرسپولیس - الغرافه . جاتون خالی رفتیم کلی حال داد . کلی هم عکس و فیلم گرفتیم . ولی آخرش یه نفر یواشکی موبایلمو زد :) آره رفیق ، دزدیدنش ...   

خودش رفت که رفت . ولی ای کاش عکس ها و یادداشت ها و شماره تماس ها نمی رفت . خدا کنه دزده عکس های استادیوم را ایمیل کنه ... 

  

شنیدید سربازی شده 21 ماه ؟