عاشقی دیگر تکیه بر پاهایم نمیزند
دلش نمناک و روحش سرد است
چقدر بی روح می خواند بلبل باغ
از روی عادت می روید گل
و آب میرود از پی اجبار
واین باز زمستان دلتنگی هاست
باغ در پس پنجره ی بزرگ صورتی این شهر
همچنان غریب است
کویر