۱۰ سال پیش به رسم تخیلات نیمچه نوجوانی - کودکی ، کاغذی را در حیاط خانه چال کردیم . من ، امید(پسر خاله ) و ندا (دختر خاله) . روزهایی که بازی می کردیم و ادای آدم بزرگ ها را در می آوردیم . شرکت می زدیم و هر روز یکی از ما سه نفر می شد رئیس . شلنگ آب حیاط را سوراخ می کردیم و مثلا: فوتبال ، زیر بارش باران را تجربه می کردیم .
الان باید بگم : هی رفیق ، بزرگ شدیم . . .
پ.ن1: از این به بعد کمتر میام نت . تصمیم خودمو برای ادامه تحصیل گرفتم . من این شرایط را دوست ندارم .
پ.ن2: در حاشیه نمایشگاه تهران خیلی خوش گذشت . بیشتر مسیر رفت و برگشت را دوست داشتم . و آن دو نفر که از مجازی بودن خارج شدند .
صبح از صدای مرغ عشق ها یکی کم شد . نمی دونم چه هیزم تری به دوشنبه فروختم که اینطوری گریبانم را گرفته .
عصر باران بارید ،به یک فنجان شکلات داغ خودم را مهمان کردم . چه لذتی بالاتر از خوردن شکلات داغ در کنار باران . خداوند خنده اش گرفته بود . هرچه کرد جدی باشد و به روی خود نیاورد نشد . ریسه می رفت میان عشق بازی گل و باران . ریسه می رفت .
پ.ن
خواهم سرود:
"شعر منم
که چون غزالی از غزل رفتنت به کوه می زند "
و
" قافیه را ، با هرچه با تو بود ردیف کردم
رفتی و از بودنت با همه تعریف کردم "