عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

انتظار دارد

عشق همین است کبوتر  

                            پریدن را میگویم  

                                             ساده مگیر اوج را  

                                                                   خاک جاذبه دارد  !

کوه ، دشت ، سرو سبز  

                               همین است زندگی  

                                                             دلت از چه گله دارد ؟  

بخند ، پرواز کن کبوتر   

                                عشق در دستان توست  

                                                           اوج از تو انتظار دارد ...

 

------------- 

پ.ن : عشق به معنای شوق و انگیزه و به حرکت در آوردنده گام هاست .

چون کنم ؟

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم   

گفت  کو  زنجیر  تا  تدبیر این  مجنون  کنم   

قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم  

دوستان  از راست  میرنجد نگارم چون کنم   

نکته نا سنجیده  گفتم  دلبرا  معذور  دار  

عشوه ای فرمای تا من طبع را  موزون کنم   

زرد رویی میکشم زان طبع نازک بی گناه 

 ساقیا  جامی  بده  تا  چهره را  گلگون  کنم   

ای نسیم  منزل  لیلی  خدا  را  تا به کی  

ربع را بر  هم  زنم  اطلال  را  جیحون  کنم   

من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست  

صد گدای همچو خود را بعد ازین قارون کنم   

 

ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن  

تا دعای دولت ان حسن روز افزون کنم  

سلام

سلام . یک شعر از روزهای خوب . البته روزهای خوب دیگه هم در راهند . بیاید از غم نامه ها دل بکنیم و چشم به باغ های سبز چشم ها بسپاریم .دست های یکدیگر را بگیریم و تا بیکران لبخند ها پرواز کنیم . همین چند کوچه پایین تر، شادی قسمت میکنند . اگر من بخندم ... اگر تو بخندی ... در چشمان هیچ عابری خستگی نمی بینیم . دست هایت را به درختان بسپار ، به شاخه های درختان یک جنگل ، تا جایی که میتوانی دست هایت را باز ، برای دل هم نسلی هایمان به وسعت یک جنگل دعا کن . دعا کن ، بخواه که باشند ، چون همیشه شاد و بی قرار شنیدن فال حافظ ، که به عشق شان میرسند یا نه ؟ همینطور که دست های درختان را گرفته ، رو به درختان کن و آهسته در گوشش بگو " سلام " .  

حالا بخند و بگو " سلام کویر "  

کویر : سلام  

تو : خوبی ؟  

کویر : به شادابی پونه ها به لطافت شمعدانی ها  خوبم . راستی نمی دانی چه کسی حیاط را جارو کرده است ؟ نمیدانم چرا چند روزیست دلم نیست !!! دیوانه شده ام ؟!. نمیدانم دیروز بود یا چند روز پیش که پرنده ای از شاخه های بلند بید پرید ... گویا دلم را برده باشد . میترسم ... از آخر با تو بودن میترسم . انتهای سلام ما چه خواهد بود ؟ نمیدانم ... دلم ترسیده است . غریبی میکند . اگر راز فاش نگوید ، من خوب هستم .  

*** 

خوشا در کوی تو بالی گشودن  

به بزم عاشقان شعری سرودن  

خوشا روزی که من نزد تو آیم  

به بزم عاشقان قدح پر می بیایم  

بگیرم سرت در اغوش ای نازنینم  

بریزم اشکی روی شانه ات ای پاکترینم  

دستی کشم بر گیسوی گل فشانت  

ببویم عطری از پیراهن نرگس قبایت  

در چشم زیبایت نظر از شوق کردم  

نظر بر طاق ابروی تو کردم  

گوشه ای بنمودی بر من مسکین تو سلطان  

ز دنیای پر خار در یک گلستان  

به نزد ما خاکرویان ای طریقت  

این چنین پرده میفکن ای حقیقت  

ما مرغان بی بال و پریم سیمرغ طلایی  

این چنین بال و پری باد مده  مرغ خدایی 

نظر از روی بام بر من مسکین مکنید  

چو پریدید خنده به تلخی مکنید  

این دل دیوانه را پرواز ندادند  

من را از روز اول این یاد ندادند  

قفسم تنگ ولی آه ندارم  

من دگر راهی به جز یاد ندارم  

هر روز کنم شکوه ز این دیوانگی ام  

این چگونست اخر من هم آدمی ام  

این همه رنج به کس داد مگر سلطان  ؟ 

چه کنم رنج ندیدم تو دگر خرده مگردان  

یک نظر بر ما تو میکردی ای افسونگر دل  

نمی شد عالمی در هول و  هوس پا در گل  

کویر  

-------- 

 باید ببخشید که وزن شعر جور نیست . چون این شعر برای دو سال پیش بود دلم نیامد اصلاحش کنم  .

  

دل نوشت

سلام  

امروز به خودم گفتم چه دلیلی داره من اینها را اینجا بنویسم ؟  بیام داخل وبلاگ رویا پردازی هایی را بنویسم که فقط خودم میدونم چی بوده ؟ چی شده ؟  

واقعیت را بخواین چند روز پیش خیلی ناگهانی خسته شدم . از  نوشتن و خواندن و از فکر کردن ، به من ، به اون ، به تکرار روزها ، به زندگی ، به حرف ها ، به گفته هام ، به نگفته هام ، به سربازی ، به کلاس زبان ، به کار ، به پول ، به حسین ، به احسان ، به عشق ، به حیاط دانشگاه ، به ....به همه چیز .  

کلمه ها و جمله ها داخل مغزم مثل مورچه رژه میرن . انگار یه مشت غذای خوش مزه پیدا کردن و دارن شاخک هاشون را تکون میدن تا همه ی رفیقاشون بیان .  

 

یک دقیقه چشم هات رو ببند و فکر کن . دستهایت را بزار روی چشم هات و زیر لب یه شعر از کودکی بخون . حالا از روی صندلی بلند شو و با حالت بچه گونه اون شعر را بلند بخون و شکلک در بیار . طوری بازی کن که تمام فرش را احاطه کنی . و بعد بشین زمین و بگو چقدر خوشحال بودیم .  

اون روز وقتی یهو خسته شدم به این فکر کردم که دارم به سن 23 سالگی نزدیک میشم و هیچ ... دیدم کلی کار باید انجام بدم که همشون پول میخوان . پس اول باید کار پیدا کنم . یه کار نیمه وقت . ولی چه کاری ؟ بعد به این فکر کردم که چرا همه عاشق میشن و من نمیشم. بعد فکر کردم که بعد از سربازی میون این همه مهندس من کجا می ایستم ؟ پس باید برم کلاس زبان ... ولی پولش ؟ کلا میشه 800.000 تومان . فعلا 200.000 را دارم ولی بقیه را چی ؟ بعد همشون یهو حمله میکنن . میخورن ، میخورن ، میخورن ، یه غذای اماده . بدون حرکت نشسته تا بخوریدش . میدونم برای همه ی سوالها جواب دارم . بهترین جواب ها را هم دارم ولی خسته ام . دیگه انگیزه جنگیدن ندارم . اینهمه جنگیدم . فقط باعث شده تا دیوونه نشم . هر روز یه نوع درگیری فکری . از رعایت پاکیزگی شهر تا ادب دانشجو ... . خلاصه اینکه مشکل پول و یا کار نیست . مشکل اینه که خسته شدم . وگرنه من برای کار کردن یه نفر را میشناسم که بهم جرات کار کردن میده و الان خودش فهمید کیه .  

 

خلاصه اینکه دلمان گرفته ، به وسعت دستهای خداوند هنگام کاشتن ستاره ها ... 

باید کاری کرد . کاش عشق بود و چیزی میگفت .   

شاید راست میگه که عشق بهت هدف میده . نمیدونم . به قول قدیم ها که مینوشتم " نمیدانم هایم سر به بالش ابرها گذاشته اند  "  

بیایید فکر نکنیم . به هیچ . به آینده هم فکر نکنیم . بخندیم . الکی خوش باشیم . کار هم نکنیم . اصلای به من چه مربوط که شاخه های سبز درخت را میشکنن ؟ اصلای گور بابای .........   

بیخیال ... اینم یه جمله قدیمی که این موقع ها باید نوشت .  داستان از این بهتر ؟ رویاهای یه آدم دیوانه که به باران و پونه و هر کوفت و زهر مار دیگه ای هم اتاقی شده و چرت و پرت میگه  را میخواین بخونید که چی بشه ؟ صدای پوست انداختنم را دارم میشنوم . دارم حس میکنم .همین روزها یا یه پروانه میشم و میرم یا یه کرم خزنده میمونم و به امید خوشمزه بودن برگ بعدی به راه می افتم  .  

  

فکر کنم مورچه ها مسیرشون را حسابی باز کردن و الان یه خونه ی تازه دارن با یک مشت غذا .  

روزی که کویر ، کویر نبود .

قسمت اول

یه چیزی میگم درک کنید : قسمت اول را نوشتم ، اومدم صفحه را minimize  کنم اشتباهی close شد . بعد از اینهمه تجربه و بدبختی کشیدن درست بشو نیستم .  


 

قسمت اول :  

نوشته شد توسط کویر در حدود 2 سال پیش و هر چند ماهی یکبار به متن اضافه شده . پس هرچه پیش میرویم به وحید نزدیکتر میشیم .  


 

کاش دنیا همین آمدن و رفتن بود .  

شب ها به تماشای ستاره برویم و در سکوت با خود خلوت کنیم . صبح ها به نظاره ی خورشید بنشینیم و در طول روز پای درد دل درختان . کاش دنیا یک مزرعه و کلبه و یک آسمان ستاره بود . کاش دنیا همین آمدن و رفتن بود .  تلخی اش را رها کنیم و به شیرینی اش بپردازیم . از اینکه عشق روزی بر بال سیمرغ از کوه قاف بر خواهد گشت . از اینکه در کلبه ای نشسته ای و به موسیقی طبیعت گوش می کنی .  

ولی به چه امیدی از رویا بگویم که این روزگار و سرنوشت واقعیت است . این سیاهی و هجوم صداها واقعیت است و مرگ را نمیدانم چون رویا زیباست یا نه ...  

به واقعیت که می نگرم ، ناخودآگاه یاد خیابانی در ذهنم جاری میشود که سرما در آن حکومت میکند . به یا د فردایی که چون امروز خواهد آمد و چون تکرار سالها خواهد رفت .  

رویایم چگونه است : هر روز دستی نرم از پنجره شانه ام را تکان میدهد و پرندگانی که از بیداری من خوشحالند آواز میخوانند و عشق را با بوسه ای پاسخ میگویم . با عشق سفر میکنم و بر نیمکتی چوبی که سالها با او هم صحبت بوده ایم ، مینشینیم و از آفتایگردان ها می گوییم که غروبها چقدر دلشان میگیرد و شبها در چشمان یکدیگر رازها می خوانیم و لبخند می زنیم که من مثل خورشید نیستم (( گل آفتابگردان من )) .  

ولی چه باید کرد که روزی عشق سوار بر بال آرزوها به واقعیت می رود . و تو می مانی و یاس و پونه و آفتابگردان که چون غروب دلگیر است . باید رفت . باید رفت به واقعیتی که تنفس در آن سخت است .  

تصورم این بود که عشق منتظرم میماند تا دستان یکدیگر را بگیریم همراه با باران و پونه به تماشای رودها برویم . ولی افسوس که عشق تاب نداشت .  

اکنون سالهاست که من با خیال عشق زندگی میکنم .  

در میان این آشفته واژگان نه تنها عشق را نیافتم ، که تنها امیدم ، خویش را هم گم کردم . کاش عشق بود و چیزی میگفت .  

 

ادامه دارد ... 

 

تا چند روز دیگه قسمت دوم را هم مینویسم .

دل نوشته ها

سلام  

خوشحالم چون فکر میکنم دوستانی دارم به لطافت پونه ...  

*

دل به دریا میزنیم و بند از پای کلمه ها میگشاییم که اکنون محتاج نوازش او هستم .  

 *

تا به حال دستان گرم هیچ عابری را صاحب نشده ام .تا به حال چشمان بهاری اش را از نزدیک ندیده ام . تا به حال مشتی از گیسویش را نبوییده ام ... ولی میشناسمش ، همین روزهاست که بیاید ، همین سالهاست که بیاید ، در چشمان هر عابری نگاه میکنم برای یافتن او ، در یکی از همین روزهای بی نشان ، من هم نشانی از گمشده ام خواهم یافت .   

_______________________________________________  

 یک داستان واقعی به روایت کویر :

حدود 5 سال است که دل به بارانی سپرده ام که فقط در رویاهایم زنده است . و اکنون عاشق بارانم شده ام و نمیتوانم از رویاها دل بکنم . اگر جایی شنیدید در مورد رویا پردازی صحبت کردند مرا به یاد بیاورید که یهک رویا پرداز واقعی هستم .  

قضیه از یک وبلاگ شروع شد به نام kavirman  نمیدونم چرا کویر ...  

من کویر بودم و اون باران ،  تمام لطافت ها و تمام زیبایی ها و تمام خوبی ها را داشت . من عاشق باران بودم . تمام حرف هایم را به او میگفتم و من را محتاج دست های هیچ عابری نبود . یک عاشق واقعی . همینطور که شما شاید عاشق یک عشق واقعی باشید . من به طراوت باران شده بودم  ، عشق باران مرا جذب کرده بود ، شده بودم باران . برای خودم داستان میساختم و زندگی میکردم . کلمات زندگی ام اینها بودند : باران ، پونه ، شمعدانی ها ، یاس همسایه ، کویر . تمام زندگی ام همین ها بود درست مثل یک نمایشنامه . حرف هایم را به باران میگفتم ، رازهایم را میدانست و ما خوشبخت ترین های دنیا بودیم . خوشبخت ترین ها  !!!

 تا اینکه خواهان حضورش در دنیای واقعی شدم . و این داستان شکل گرفت : 

فکر میکنم حدود 5 قسمت بشه ... فعلا قسمت اول را مینویسم .