یعنی میشه این وبلاگ تا چند سال دیگه بمونه ... مثلا تا 15 سال ؟؟؟ آخه میخوام روزها و خاطرات و نوشته هامو نشون دخترم بدم . 15 سال دیگه حداقل فرق من و اسب را می فهمه دیگه . نمی فهمه ؟
خوب پس سلام بابایی . من وحیدم . بخند بابا ببینه !!!! (مغزم یه خرده کج و کوله شده)
خدا این فشار زندگی را به هیچ کس وارد نکنه . خیلی بده رفیق . مغز ادم می خواد بترکه . انگاری پات لیز خورده داری لیز می خوری ته یه دره . نوک انگشتت گیر کرده به یه تخته سنگ . موندی بین زمین و هوا . کسی نیست کمک کنه . لامصب این انگشته هم ول نمیشه که پرت بشی بری پایین تموم بشه و بری اون دنیا صدقه هایی که دادی رو جمع کنی و باهاش یه خونه بسازی . خلاصه دخترم کمر بابایی داره خرد میشه ... فقط موندم اون مامانت (شاید هم این مامانت) چجوری داره با من زندگی میکنه . قدر ما را بدون ... با بدبختی بزرگت کردیم .حالا پاشو برو یه چای بیار بخورم.
گفتم که دوستان : مغزم داغونه . البته الان اینجوری ام ها ااااا . بعدا خوب میشم .
پ.ن: فعلا رفتم سراغ یه کار موقت
پ.ن2: آهان یادم رفت بگم مغازه را جمع کردم