عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

غنچه

1- 2 ماه میشه که یک ساوه ای  تمام  عیار شدم . و الان دلم تنگ  شده  برای  یک  موضوع ساده:

وقتی از خونه می زنم بیرون چشمم بخوره تو چشم یه دختره که یا تنهاست و یا با دوست پسرشه و خرامان خرامان در کوچه های پرت قدم می زنند .  و احتمالا در شعاع 900 متری محله ما هیچ یک از اقوام دو طرف سکونت ندارند .


خیره بشم به چشم هاش و بعد از چند قدم رد میشه و میره . و یا اگر دوتایی باشن و از قضا کم سن ، بیشتر نگاه می کنم به چشم های دوتاشون . که دختره با چه خیالاتی داره پفک می خوره و با چه ذوقی پسره داره بازیگوشی میکنه و مثلا پفک را از دست دختره می قاپه . و میرن و گم میشن توی یه کوچه ی دیگه و یک کوچه ی دیگه و می رن تا موبایل یکیشون زنگ بخوره و در  جواب بگه : الان میام . تو راهم . نه با فلانی رفتم جایی میخواست چیزی بخره . بابا اومده ؟ باشه . خداحافظ


ولی اینجا (ساوه) از این خبرها نیست . یا من نمی دونم پسر دخترها کی با هم قرار پیاده روی را هماهنگ می کنن یا کلا خبری نیست که بعید می دونم . باشد که در نوبت بعدی پیاده روی در مرکز شهر چشم مان به جمال دوتا غنچه باز بشه که هوس باز شدن در سر دارند .

من و اتاق

a

 

بعد از یک ماه الان می تونم اعلام کنم که با اتاق رفیق شدم .  کلا وقتی همه کارها را به موقع انجام بدی می تونی از لحظات زندگی لذت ببری . دوباره به روزهای کتابخوانی بر گشته ام و تقریبا روزی ۱:۳۰ مطالعه غیر درسی دارم . می خوام دوباره نواختن ستار را شروع کنم . چه لذتی ببرم من .

تا آبان ماه تمام چهارشنبه ها را تهران هستم . ۱۲ تا ۹ شب کلاس دارم . دانشگاه خواجه نصیر ، اصلا باهاش حال نکردم . فضای مرده ای داره . از اون دانشگاه هاست که رو دست بسیج می چرخه . خدایا حالا که داری منو میبری دانشگاه خواهشا یه جا ببر که هی به خودم و به اونا فوش ندم . فدات ، می خوامت .    

a

  

 اینم تقدیم به همه غروب پسند ها . من که از دیدنش لذت می برم .     


  صدایم کن  

این گوش ها  

         تنها معجزه ی صدای تو را می خواهند  

خیلی روز است  

         خیلی شب است  

که فقط نگاه می کنی  

       نگاهت خوب است  

                             ولی  

مثل شعرهای من  

                       بی اثر

 

پ.ن: هفته ای یک بار وبلاگ به روز می شود . 

ژست پوسته ای

هی بچه ها جمع بشید می خوایم عکس بندازیم . همگی کمی خم بشید روی خودتون . یک عکس سیاه و سپید ناب با معنایی عمیق که چشم همه را خیره کنه .

گاهی وقت ها از ژست های پوسته ای آنقدر بیزار می شم که می خواهم قید بعضی ارتباط ها را  بزنم .  شاید خودم هم گاهی اوقات دچار این مرض بشم... که میشم . 


کلا فقط برای یک مورد می جنگم و آن هم آرامش است . به هیچ چیز فکر نمی کنم جز آرامش و آینده . و سعی می کنم که بزرگ بشم . کم کم . آهسته آهسته .


حتی همین وبلاگ اگر کمی احساس کنم که منو محدود کرده .  ذهنم را محدود کرده و آرامشم را به هم زده . دیگه اونقدر هستم که حذفش کنم و یا برم و ماهی یک بار بیام .


می دونی چیه ؟ یک تصمیم دارم . می خوام بخش نظرات را برای همیشه حذف کنم . اینطوری وبلاگ نویسی برام ارزش بیشتری پیدا می کنه .

پروانه مجنون

صدها جام اگر نوشم  مست نخواهم شد 

تسلیــــم ناز نگـــاهت اینـبار نخواهم شد 

گـر لطف کند صاحب این چشم و شراب  

از کوچه ما که می گذری بیدار نخواهم شد 

   

*** 

به لــب رسید جـــــان و فغان دارم ز روزگار 

که درایـــن چند باقی نمی بینمت جز به خواب  

آسمـــــــان هم در غــــــم من خون شـــد دلش  

سیـــــه شد زمــــان و ندیدمــت یـــک جواب  

 ***

ای دوست عشـــق را در چه دیدی ؟  

جام عســـل را آیا با چشـــم چشیدی  

ندیدی حـــــال آن پروانه مجنـــون را  

کــــه بی وضـو در آتش عشق پریدی

مجنون

در کجای پیچ زندگی تو پرت شدی بیرون  از خیالم ، از باورم ، از زندگی ام .   

 


 

سلام  

من همان دیروزی هستم  

همان که خواست حرفی بزند  

ولی بلیت مترو اش یکطرفه بود  

همان دیروزی 

گفتم : چگونه بگویم که بفهمد ؟  

گفت : آنقدر این داستان را تکرار کن  

                                                      تا مجنون شوی      

 

پ.ن : از 2 دوست بابت کمی بد خلقی معذرت خواهی ...

زیر پوست حرف ها

 

دوستان عزیز لطفا کامیون فلسفه و منطق خود را بر سر ما خالی نکنید . به گمانم کسی همین نزدیکی ها دارد می کند زندگی ...

.  

لطفا بچه شوید ... گاه گاهی خوب است .   


سلام  

من شمعدانی ام  

من اطلسی  

من یاس  

تو خریدار باش  

                      من گل رُز  


 

من از بادها می ترسم  

از صدای هوهوی شبانه 

که پیچ می خورند در کوچه ها  

در پشت پنجره ها  

حتی دیده ام چراغ کوچه را  

که می لرزد از ترس 

و میوه های کال ریخته بر حیاط 

که بغض می اندازد بر گلویم 

یک شب باز هم  

در میان درختان افتاده بود 

ولوله ی هوهوی  

که فریاد زدم :  

رحم کنید    رحم کنید  

بگذارید بفهمند رسیدن را  

آنوقت جدایشان کنید !‌ 

 


 

کوله از گلدان بر بند  

بیا به دشت افکارم  

بیا و بگذار ریشه بزند  

تمام تصوراتم از یک مهربانی 

از یک دوست داشتن