عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

غم نان و غم نان و غم نان


نمی دونم چه اتفاقی افتاده که دیگه نمی تونم مثل قدیما بنویسم . نمی تونم چشم هامو ببندم و بنویسم . خیال کنم که تو هستی و من دارم برای تو می نویسم . اصلا چی شد که نوشته ها هم با تو رفت ؟


تا همین چند ماه پیش ، بزار بگم سال پیش ، همه شکایت می کردن که همون پسر قبلی نیستم . برگردم به قبل ، ولی اخه کدوم قبل ؟ مگه چجوری بودم که حالا نیستم ؟ بعضی وقت ها خودم هم دلم برای وحید چند سال پیش تنگ میشه . اما وقتی میپرسم مگه چجوری بودم ؟ یادم نمیاد .


قبلا ها واسه خودم دانای کلی بودم . برای هر موضوعی یه تحلیلی داشتم . کم حرف می زدم . شاید باورتون نشه ولی خیلی فکر می کردم . از سکوت خوشم می اومد . کتاب ها را می خوردم . بعضی وقت ها اونقدر تو کف خوندن بودم که به روزنامه های باطله هم رحم نمی کردم . ولی الان تا 2 صفحه کتاب می خونم خوابم میگیره . وقتی میرم سراغ کتابخونه و می خوام یه کتاب انتخاب کنم ، می مونم که چی بردارم . حتی حوصله ی خوندن داستان های کوتاه را هم ندارم . خوب ما روی زمین به اینها میگیم تغییر .

یادم نمیره اون روزی را که به دوست های نزدیکم گفتم عاشق شدم . همشون داشتن شاخ در می آوردن .  " یعنی تو هم از این کارها بلدی ؟" اون موقع وبلاگ نویسی را حرفه ای دنبال میکردم . نه اینکه فکر کنید حرفه ای به معنای حرفه ای . به این معنا که یک روز در میون آپ می کردم و کلی حرف داشتم واسه نوشتن . روزهای خوبی بود . فکر کنم تا الان مثل اون روزها نداشته م . حالا اگه بگم فقط یک روز عشق م را به زبون آوردم و دوباره پنهانش کردم باورتون نمیشه . اون روزها اوج شاعری و خیال بافی من بود.



بگذریم گفتن نداره . بحث سر تغییر بود . وقتی آدم از اون حال و هوا یهو رها میشه ، باید انتظار چنین تغییری را هم داشت . حالا 2 سالی میشه که دارم سعی میکنم برگردم ولی نمیشه. احساس می کنم افتادم داخل یه رودخونه با سرعت بالا و دارم با جریان آب حرکت می کنم . یعنی مجبورم حرکت کنم . شدم عین همون میلیونها آدمی که دوست نداشتم مثلشون باشم و موافق جریان آب حرکت کنم و روزمرگی را به حد اعلا برسونم.


الان بیشتر غم نان دارم تا غم های دیگه

پاییز




اون روزها که پاییز شروع می شد  تلویزیون می خوند : بوی ماه مدرسه ...

پر می شدم از دلشوره و استرس و ... . دلشوره کدوم کلاس و کدوم مدرسه و مشق نوشتن ها و ... .

پاییز خود غم بود . پاییز یعنی بوی بیسکویت و ویفر سالمین که بابام اول مهر یه کارتون می خرید و هر روز کنار کتابها داخل کیفم بود . اصلا یه جوری بود که انگار اندازه کتاب ها با ویفر جور در می اومد و جفتی اندازه کیف می شدن . یاد نون و پنیرهایی که مامانم برام درست می کرد بخیر .وقتی داخل کیف می موند و نرم میشد به هزارتا کباب می ارزید .


اما الان پاییز یه جور دیگست . غم نداره . داره ها ولی اینبار غم نیست یه جور دلتنگیه . تلخ ... اما شیرین . وقتی حالت اینجوری میشه کیفور میشی . می فهمی خوبی ، زنده ای ، داری دنبال یه چیزی میگردی ، یه چیزی زیر پوستت حرکت میکنه درست مثل درختی که بعد از مدتی بهش آب بدی . یهو سرت رو میگیری بالا .


پ.ن1:نوشتنم خیلی ضعیف شده . احتمالا برای فکر کردن هاست که دیگه نیست . واسه رویا پردازی هاست که دیگه نیست . واسه شنگول بودن و الکی خوش بودن هاست که دیگه نیست .

پ.ن2:همیشه بالاخره یه طوری میشه دیگه . مگه نه ؟

پ.ن3:دلم سفر می خواد