اون روزها که پاییز شروع می شد تلویزیون می خوند : بوی ماه مدرسه ...
پر می شدم از دلشوره و استرس و ... . دلشوره کدوم کلاس و کدوم مدرسه و مشق نوشتن ها و ... .
پاییز خود غم بود . پاییز یعنی بوی بیسکویت و ویفر سالمین که بابام اول مهر یه کارتون می خرید و هر روز کنار کتابها داخل کیفم بود . اصلا یه جوری بود که انگار اندازه کتاب ها با ویفر جور در می اومد و جفتی اندازه کیف می شدن . یاد نون و پنیرهایی که مامانم برام درست می کرد بخیر .وقتی داخل کیف می موند و نرم میشد به هزارتا کباب می ارزید .
اما الان پاییز یه جور دیگست . غم نداره . داره ها ولی اینبار غم نیست یه جور دلتنگیه . تلخ ... اما شیرین . وقتی حالت اینجوری میشه کیفور میشی . می فهمی خوبی ، زنده ای ، داری دنبال یه چیزی میگردی ، یه چیزی زیر پوستت حرکت میکنه درست مثل درختی که بعد از مدتی بهش آب بدی . یهو سرت رو میگیری بالا .
پ.ن1:نوشتنم خیلی ضعیف شده . احتمالا برای فکر کردن هاست که دیگه نیست . واسه رویا پردازی هاست که دیگه نیست . واسه شنگول بودن و الکی خوش بودن هاست که دیگه نیست .
پ.ن2:همیشه بالاخره یه طوری میشه دیگه . مگه نه ؟
پ.ن3:دلم سفر می خواد
و پاییز فصل عاشقی ست حتی اگه عشقی در کار نباشه...
زووود برید سفر بر گردید سوغاتی میخوایم :)
آخر مهر عازم هستیم !
میدونی چرا؟ چون نوک قلم آدما ب نوک دلشون وصله