عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

به یاد قدیم

شب های ملال آور پاییز است

هنگام غزل های غم انگیز است

گویی همه غم های جهان امشب

در زاری این بارش یکریز است


"سایه"


آخرین سفری که به مشهد داشتم انگشتری خریدم با نگینی به نام "شرف شمس"(شرف الشمس-الشرف الشمس ؟ چه می دونم والله ) که این روزها تبدیل شده به انگشتر شانس . امیدوارم این روزها که طرح یک کسب و کار مدام روی مغزم رژه میره ،‌ این انگشتر بتونه نقش خوبی بازی کنه . البته بماند که اینها همه بهانه ست و به قول شاعر خدا بیامرز "وحید.ش" : ... و ای کاش کسی بهانه ها را می فهمید ... .


یه پاتق پیدا کردم عالی ... همیشه عصرها میرم اونجا . کسی نیست جز چندتایی پسر و دختر که دارن تجربه ی عشق کسب می کنن ، بماند که خلوتشون را به هم می زنم و انگاری که گودزیلا در استر خونه شون دیدن می زارن میرن . من می مونم و "بام ساوه"  و یک عالمه قدم زدن و باغبانی که خاطرات "خفت" کردن پسرها و دخترها را در لابه لای زیتون کاری ها برام دوباره و سه باره تعریف میکنه . فکر می کند لذت میبرم !

ببینم شما دلتون واسه عکس نوشته تنگ نشده ؟ خودم که خیلی ... حیف که گوشی خدا بیامرزم الان توی غربت تهران گیر افتاده و نمی دونم دست کدوم ... .


از عکس های قدیمی




جای خالی

سلام  

چقدر این مرحله ی مرد شدن سخته ... تمام حرکاتی که انجام میدی تو را به این فکر می بره که "واقعا 24 سالته ؟ " . این یک هفته از بس فکر کردم مغزم دیگه جواب نمیده . واقعا مرد شدن یعنی چی ؟ مسلما برمیگرده به طرز فکر انسان .ولی یعنی چی ؟ دنیا همون دنیاست ، من هم همون وحید قبلی ، کار هم دنبالشم همین روزها مشغول بشم ، پس این مرد شدن لعنتی چیه که تو از خودت توقع داری . . . دیگه این صدایی که داخل مغزمه داره خسته ام میکنه . چرا خودش نمیاد بشینه پشت فرمون و هر گهی دلش خواست بخوره . چند ساله این صدا داخل مغزمه ،‌ مدام حرف میزنه ، نصیحت میکنه ،‌ بلند بلند فکر میکنه ،‌تمام حرکات بقیه را زیر نظر داره و بعدش مدام با من در مورد اونا صحبت میکنه . . . لعنتی الان هم داره مدام میاد تو حرف من ... 

 

این هفته که گذشت درگیر مراسم ازدواج پسر خاله م بودم . کاری نمیکردم ولی خوب درگیر بودم دیگه . همبازی کودکی و عشق نوجوانی و رفیق الان . درسته که راهمون دوره حدود 1500 کیلومتر ولی خوب ،‌ با هم در تماس هستیم . براش خیلی خوشحالم . چون به نظر من انسان موفقیه .  

 

اما خوب بالاخره ما هم خدایی داریم ، زور بازویی داریم ،خدا را چه دیدی شاید یه روز بقیه درگیر ما شدن . . .  

 

شعر و شاعری فعلا تعطیله . الان زمان به عمل رسوندن رویاها رسیده . چقدر سخته نتونی چیزی باشی که فکرشو می کردی ...  

 

اما به قول بابا : ما یه پارتی داریم که . . . (جای خالیشو خودت پر کن)