عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عشق چیست ؟؟!!

بزارید یک بحث جالب بین خودمون راه بندازیم ...   

که برداشتتون از عشق چیه ؟؟؟‌ 

چه موقع میگید من عاشق شدم ؟ 

 آیا عشق را در نیاز به سکس می شود خلاصه کرد ؟  

آیا تنها نیروی جذب جنس مخالف باعث به وجود آمدن رابطه ها و در نهایت شاید عشق میشه ؟  

و اینکه هر زمانی میتوان عاشق شد ؟  

آیا عاشق شدن به صورت ارادی است ؟   

 

دستهایت نمیگذارند

خیالی نیست جز اینکه  

 از آسمان دل ما که می گذرد ، ابرها ، رویایم را سایه باران کنند . 

 چشم خیالم خیره به آسمان نماند و تا روزها و روزها  دعا نکند ، که خدایا باران ببارد . 

کاش دستی از آسمان به کویر دلم نزول می کرد و من را تا بیکران دشت های سبز میبرد و نشانم میداد که شادی هنوز در دست عابران چند صحرا پایین تر موج می زند .   

-------------------------------------

اگر  دستانت را زود بگیرم بی جان میشوی ، کم کم رنگ از رویت میرود .  

گل من ، تو هنوز برای عاشقی جوانی ، ولی زیبایی ات ، زیبایی ات ، و دست های پر مهرت چشم هایم را بسته اند به حقیقت ، یه رویایی که نمیشود به آن جان داد . بگذار برایت قصری بسازم از احساس ، از عقل ، از مهربانی .  

گل من : هنوز زود است . بگذار که ریشه هایمان خاک ها را بشکافند و در عمق زندگی معنای زندگی را دریابند ... 

گل من ، عشق من ، بگذار احساسمان را پاک نگهداریم و به هر عابری به چشم خائن خیره نشویم ... بگذار خیالمان راحت باشد که در گلدان زیبایمان منتظر صعود به خوشبختی می مانیم تا زمانیکه ریشه هایمان همدیگر را در آغوش بگیرند .  

به حسین و ع ...  

قبیله ی باران

تنها برای بارانی مینویسم که هنوز نمیدانم اهل کدامین قبیله است .  

سوار بر اسب در دشت های سبز از چمنزار می تازد . گیسوانش را خوب میتوانم ببینم که در باد چگونه تاب میخورد و هنگامی که می ایستد چند تار مویش بر صورتش آهسته می رقصند و و باز به قصد فتح بلندی دیگری شتاب میگیرد .  

به بلندای آسمان فریاد میکشم که هااااااااااااااااای ، بارانم ، در قبیله رسم است که عاشق را چند باری می رانند ولی مهربان ، مرا تاب ایستادن نیست . جان از تنم رها میشود وقتی که میخندی به ابرها ، وقتی که میخندی به آسمان ، وقتی که می دوانی اسب را ... 

نمی دانم از کدام قبیله ای ...

دستهایت

 چند نوشته ی کوتاه در شبی که تنهایی آزرده ام کرد ...  

دستهایت را باز کن ، کمی آسودگی می خواهم . کمی آغوش برای با چون خودی تنها بودن . همانطور که دستهایت گونه هایم را لمس میکند آهسته در گوشم زمزمه کن : برای دل بارانی ات خوشحالم ... 

 

دستهایت را باز کن و دست در دست جنگل بگذار . بگذاردستهایت به اندازه ی تمام درختان شهر باز شود ... دلت را به آسمان بسپار و چون باران در درختان جاری شو . بگذار برای یک بار هم که شده سبز بودن را لمس کنی ...  

  

بخند ، بلند تر ، بخند ... اگر نخندی فکر میکنند از خشنودی آنها دلگیری . بلندتر بخند . بگذار صدایت ، گوش پر شده از حرفهایشان را کر کند . اصلا گوش هایت را هم بگیر و بلند بلند بخند تا بدانند تو از دیدن دستها در بند یکدیگر دلگیر نیستی ...  

 

-------- 

می خوام در آخر هر نوشته ای تکه ای از نوشته های قدیمی ام را بنویسم ...  که چند سالی از نوشتنشون میگذره و الان از دل وبلاگ قدیمی بیرون آوردمشون ...

لا لا لا لا بگم قصه
بزرگشو زندگی سخته
لا لا لا لا چه می دونی
که عشق هم شد خیابونی
لا لا لا لا هوا سرده
دل آدم پر از درده
لا لا لا لا از آن روزی
که عشق هم شده امروزی
لا لا لا لا از اون نامه
که دادی تو به یک خنده
لا لا لا لا شدم دلگیر
که گفتی عشقت عالمگیر
لا لا لا لا چه می دونی
که عشقم شد خیابونی
لا لا لا لا چه می دونی
که از غصه تو می خونی