چشم هایت را دوست دارم
و سخن گفتن هایت را
این دو معنای جدای از هم را
با کدام دل قبول کنم ؟
تو می خندیدی
آسمان بغض داشت
و من هر دو را دوست داشتم
باران خندید
تو بغض داشتی
و من چون همیشه پی نوشتن شعری بودم
تو رفتی
شب بهانه بود برای تنها شدن
دستهایت مهری نداشت
تو در قاب عکس همیشه میخندی
از همان کودکی مسابقه می دادم . با کی ؟ خودم دیگه . حدس می زدم ، 2 تا حدس می زدم . یکی برای خودم و یکی برای رقیبم . مثلا وقتی روی سنگ فرش ها قدم می زدم نباید پاهام روی خط اتصالشان می افتاد . 3 قدم اول خوب بود ولی قدم چهارم نزدیک بود که ببازم و با یک پرش کوتاه یا لی لی کردن برنده می شدم و ادامه می دادم .
از همان کودکی دلم می خواست یک دانای کل داشتم . یکی که به تمام سوالاتم جواب می داد . اما هر روز توقع ام بالاتر می رفت . روزهای اول باید به سوالات نه چندان سخت جواب می داد ولی کم کم سخت می شد . بالاخره یک روز پرسیدم اون نیمه گمشده کجاست ؟ انتظار داشتم حداقل پلک بزند ، ولی باز هم سکوت ... همین چند روز پیش باز هم سوال کردم : کجا برم ، چه کار کنم که پولدار بشم . اینبار فقط خندید . حاضرم باهاتون شرط ببندم که 10 سال دیگه بازم ازش سوال میکنم . همینطور ادامه میدم تا زمانی برسه که اون از من سوال کنه ... و من فقط لبخند بزنم . . .
از همان کودکی که کنار پدرم می نشستم تا شعر حافظ گوش کنم و محض دلخوشی "بابا"هم شده یکیش را حفظ کنم و بهش بفهمونم که من حافظه خوبی دارم . باید فکر اینجا را می کردم که عادت میکنم مثل شعر رفتار کنم ... هر کس هر جور دوست دارد می خواندم ، حرفم را در هزار راهرو پنهان میکنم و می گویم طوری که طرف اولش نفهمد ولی بعد از چند ماه باز هم نفهمیده بیاید و طلب آن حرف را بکند .
دل به بودن خوش کرده ام
به دویدن در باغ چشم هایت
آرزوی محالی نیست رسیدن
چون سیبی در گرمای دست هایت
"وحید "
چقدر بی رحمانه این دنیا تمام آرزوها و نگاهت را نسبت به آینده از بین می بره . قرار بود من یک فوتبالیست شوم . یک مهندس الکترونیک در طبقه 10 ام یک مجتمع اداری و ... . ولی دنیا ثابت کرد که آرزوهای یک کودک را نمی فهمد .
همین چند روز پیش فهمیدم که نه فوتبالیست شده ام و نه یک مهندس الکترونیک که از پنجره اتاقش به خیابون نگاه می کنه . مهندسی را گرفتم و الان یک مهندس هستم که داره سعی میکنه حداقل مرتبط با رشته درسیش کار کنه .
یه مثالی زدم برای حسین که خودم بیشتر ازش درس گرفتم . گفتم : قبل از سربازی،این دنیا اگر میگفت میزنم به خودمون نمی گرفتیم و می گفتیم نمیزنه . می خواد بترسونه . ولی الان بگه میزنم ...میزنه . خیلی بی رحم تر از اونیه که فکرشو میکردم .
بگذریم ... گفتنش فایده نداره .
پ.ن: کتابهای فاضل نظری جز پر طرفدار ترین کتابهای شعر داخل کتابخونه ام شده اند.
گفتم دیگه سراغ این وبلاگ نمیام . حذفش کنم و یه وبلاگ دیگه را شروع کنم ، ولی نتونستم .
خوب بیاید دوباره شروع کنیم . بیخیال گذشته .... این جمله ی خطرناک را شما هیچ وقت تکرار نکنید . . . مخصوصا زمانی که تنها هستید . بالاخره یکی باید باشه نجاتت بده . تکرار می کنم تنهایی بیخیال گذشته نشید . منم نشدم ...
این وبلاگ تمام گذشته منه ، هر وقت دلم تنگ میشه میام آرشیو وبلاگ را می خونم ... مزه و بوی اون روز و حتی ساعت ش هم یادم میاد .
البته این روزها وبلاگ نویس ها کم شدن . دیگه با فیس بوک کی میاد وبلاگ !!!
پ.ن: اول ببینم از بچه های قدیم کی هست ؟