عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

کدام دل

چشم هایت را دوست دارم  

         و سخن گفتن هایت را  

               این دو معنای جدای از هم را   

                                    با کدام دل قبول کنم ؟   

تو می خندیدی  

    آسمان بغض داشت  

              و من هر دو  را دوست داشتم   

باران خندید  

    تو بغض داشتی  

             و من چون همیشه پی نوشتن شعری بودم   

تو رفتی  

    شب بهانه بود برای تنها شدن  

                    دستهایت مهری نداشت  

                             تو در قاب عکس همیشه میخندی            

از همان کودکی

از همان کودکی مسابقه می دادم . با کی ؟ خودم دیگه . حدس می زدم ، 2 تا حدس می زدم . یکی برای خودم و یکی برای رقیبم . مثلا وقتی روی سنگ فرش ها قدم می زدم نباید پاهام روی خط اتصالشان می افتاد . 3 قدم اول خوب بود ولی قدم چهارم نزدیک بود که ببازم و با یک پرش کوتاه یا لی لی کردن برنده می شدم و ادامه می دادم .

از همان کودکی دلم می خواست یک دانای کل داشتم . یکی که به تمام سوالاتم جواب می داد . اما هر روز توقع ام بالاتر می رفت . روزهای اول باید به سوالات نه چندان سخت جواب می داد ولی کم کم سخت می شد . بالاخره یک روز پرسیدم اون نیمه گمشده کجاست ؟ انتظار داشتم حداقل پلک بزند ، ولی باز هم سکوت ... همین چند روز پیش باز هم سوال کردم : کجا برم ، چه کار کنم که پولدار بشم . اینبار فقط خندید . حاضرم باهاتون شرط ببندم که 10 سال دیگه بازم ازش سوال میکنم . همینطور ادامه میدم تا زمانی برسه که اون از من سوال کنه ... و من فقط لبخند بزنم . . .

از همان کودکی که کنار پدرم می نشستم تا شعر حافظ گوش کنم و محض دلخوشی "بابا"هم شده یکیش را حفظ کنم و بهش بفهمونم که من حافظه خوبی دارم . باید فکر اینجا را می کردم که عادت میکنم مثل شعر رفتار کنم ... هر کس هر جور دوست دارد می خواندم ، حرفم را در هزار راهرو پنهان میکنم و می گویم طوری که طرف اولش نفهمد ولی بعد از چند ماه باز هم نفهمیده بیاید و طلب آن حرف را بکند . 


آرزوهای بر باد

دل به بودن خوش کرده ام

به دویدن در باغ چشم هایت

آرزوی محالی نیست رسیدن

چون سیبی در گرمای دست هایت

"وحید "


چقدر بی رحمانه این دنیا تمام آرزوها و نگاهت را نسبت به آینده از بین می بره . قرار بود من یک فوتبالیست شوم . یک مهندس الکترونیک در طبقه 10 ام یک مجتمع اداری و ... . ولی دنیا ثابت کرد که آرزوهای یک کودک را نمی فهمد .

همین چند روز پیش فهمیدم که نه فوتبالیست شده ام و نه یک مهندس الکترونیک که از پنجره اتاقش به خیابون نگاه می کنه . مهندسی را گرفتم و الان یک مهندس هستم که داره سعی میکنه حداقل مرتبط با رشته درسیش کار کنه .

یه مثالی زدم برای حسین که خودم بیشتر ازش درس گرفتم . گفتم : قبل از سربازی،این دنیا اگر میگفت میزنم به خودمون نمی گرفتیم و می گفتیم نمیزنه . می خواد بترسونه . ولی الان بگه میزنم ...میزنه . خیلی بی رحم تر از اونیه که فکرشو میکردم .


بگذریم ... گفتنش فایده نداره .


پ.ن: کتابهای فاضل نظری جز پر طرفدار ترین کتابهای شعر داخل کتابخونه ام شده اند.


باز هم از نو اما بی تو

گفتم دیگه سراغ این وبلاگ نمیام . حذفش کنم و یه وبلاگ دیگه را شروع کنم ، ولی نتونستم .

خوب بیاید دوباره شروع کنیم . بیخیال گذشته .... این جمله ی خطرناک را شما هیچ وقت تکرار نکنید . . . مخصوصا زمانی که تنها هستید . بالاخره یکی باید باشه نجاتت بده . تکرار می کنم تنهایی بیخیال گذشته نشید . منم نشدم ...


این وبلاگ تمام گذشته منه ، هر وقت دلم تنگ میشه میام آرشیو وبلاگ را می خونم ... مزه و بوی اون روز و حتی ساعت ش هم یادم میاد .

البته این روزها وبلاگ نویس ها کم شدن . دیگه با فیس بوک کی میاد وبلاگ !!! 


پ.ن: اول ببینم از بچه های قدیم کی هست ؟