عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

از همان کودکی

از همان کودکی مسابقه می دادم . با کی ؟ خودم دیگه . حدس می زدم ، 2 تا حدس می زدم . یکی برای خودم و یکی برای رقیبم . مثلا وقتی روی سنگ فرش ها قدم می زدم نباید پاهام روی خط اتصالشان می افتاد . 3 قدم اول خوب بود ولی قدم چهارم نزدیک بود که ببازم و با یک پرش کوتاه یا لی لی کردن برنده می شدم و ادامه می دادم .

از همان کودکی دلم می خواست یک دانای کل داشتم . یکی که به تمام سوالاتم جواب می داد . اما هر روز توقع ام بالاتر می رفت . روزهای اول باید به سوالات نه چندان سخت جواب می داد ولی کم کم سخت می شد . بالاخره یک روز پرسیدم اون نیمه گمشده کجاست ؟ انتظار داشتم حداقل پلک بزند ، ولی باز هم سکوت ... همین چند روز پیش باز هم سوال کردم : کجا برم ، چه کار کنم که پولدار بشم . اینبار فقط خندید . حاضرم باهاتون شرط ببندم که 10 سال دیگه بازم ازش سوال میکنم . همینطور ادامه میدم تا زمانی برسه که اون از من سوال کنه ... و من فقط لبخند بزنم . . .

از همان کودکی که کنار پدرم می نشستم تا شعر حافظ گوش کنم و محض دلخوشی "بابا"هم شده یکیش را حفظ کنم و بهش بفهمونم که من حافظه خوبی دارم . باید فکر اینجا را می کردم که عادت میکنم مثل شعر رفتار کنم ... هر کس هر جور دوست دارد می خواندم ، حرفم را در هزار راهرو پنهان میکنم و می گویم طوری که طرف اولش نفهمد ولی بعد از چند ماه باز هم نفهمیده بیاید و طلب آن حرف را بکند . 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد