از همان کودکی مسابقه می دادم . با کی ؟ خودم دیگه . حدس می زدم ، 2 تا حدس می زدم . یکی برای خودم و یکی برای رقیبم . مثلا وقتی روی سنگ فرش ها قدم می زدم نباید پاهام روی خط اتصالشان می افتاد . 3 قدم اول خوب بود ولی قدم چهارم نزدیک بود که ببازم و با یک پرش کوتاه یا لی لی کردن برنده می شدم و ادامه می دادم .
از همان کودکی دلم می خواست یک دانای کل داشتم . یکی که به تمام سوالاتم جواب می داد . اما هر روز توقع ام بالاتر می رفت . روزهای اول باید به سوالات نه چندان سخت جواب می داد ولی کم کم سخت می شد . بالاخره یک روز پرسیدم اون نیمه گمشده کجاست ؟ انتظار داشتم حداقل پلک بزند ، ولی باز هم سکوت ... همین چند روز پیش باز هم سوال کردم : کجا برم ، چه کار کنم که پولدار بشم . اینبار فقط خندید . حاضرم باهاتون شرط ببندم که 10 سال دیگه بازم ازش سوال میکنم . همینطور ادامه میدم تا زمانی برسه که اون از من سوال کنه ... و من فقط لبخند بزنم . . .
از همان کودکی که کنار پدرم می نشستم تا شعر حافظ گوش کنم و محض دلخوشی "بابا"هم شده یکیش را حفظ کنم و بهش بفهمونم که من حافظه خوبی دارم . باید فکر اینجا را می کردم که عادت میکنم مثل شعر رفتار کنم ... هر کس هر جور دوست دارد می خواندم ، حرفم را در هزار راهرو پنهان میکنم و می گویم طوری که طرف اولش نفهمد ولی بعد از چند ماه باز هم نفهمیده بیاید و طلب آن حرف را بکند .