طعم تلخ قهوه
با دو قاشق شکر
و بوی مطبوع آسودگی در یک کافه
می شود الان من
_____________
زندگی مثل یک کره می ماند که تماما پله است و تو همیشه فکر می کنی از ان دیگری بالاتری در حالی که او نیز فکر می کند . تو از آن سو رفته ای و آن از این سو . حال کار جبر است که چشم در چشم شده اید . ت وبر زبان می آوری و او نه ، شاید او بر زبان آورد و تو نه . معیار بلندی چیست ؟ وقتی هر دو به یکسان از هسته زمین فاصله دارید !!!
_____________
خندیدی
و من بافتم
و آتش کشیدم
خاکستر شد
و رفت
خیال عاشقانه ام
____________
تغییر
تکامل
تردید
ترس
در گیر "ت"های زیادی هستم
و گفتم "تو"
تو را
تو را دوست
.
.
.
دارد
زمان خوبی نیست رفیق . هجوم افکار و عقده های چند هزار ساله ....
بگذریم رفیق . به هر چیزی که فکر می کنم در نهایت به یک نقطه می رسم و آن هم این است که زمان رفتن است . گویا در آن سو سرنوشتی دیگر مرا انتظار می کشد . یک جهش ، یک تکان ، یک آب سرد می تواند من را پرواز دهد . من تشنه ی پروازم .
مدتی وبلاگ را به حالت تعلیق بردم و ایضا عشق را ، نوشتن را ، احساس را و همه ی آنهایی را که خود به خود تحمیل می کنیم .
باز هم وبلاگ به حالت تعلیق خود ادامه می دهد ... .