عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

اعتیاد

سلام .

ما انسانها در تمام مسائل و عمل ها گرایش به اعتیاد داریم . مثلا اعتیاد به پیاده روی ، به غمگین بودن ، به شاد بودن ، به درس خواندن ، به نمره ی 10 گرفتن ، به فکر کردن ، به کتاب خواندن ، به هر چیزی که فکرش را بکنید ، و اگر روزی این اعتیاد را ترک کنیم دچار مشکل میشیم .اونوقت به خودمون میگیم من چرا اینجوری شدم ؟ یا عادت داریم هر شب کسی با ما تماس بگیره یا نشانی از بودنش را ارسال کند و وقتی خبری نشد ، به دنبال یک مورد می گردیم که ذهنمان را درگیرش کنیم . و دوباره روز از نو ، روزی از نو ... اعتیاد به گوشه گیری ، اعتیاد به آنی بودن که دیگر نیستیم . در کل همیشه گرفتاریم . امان از دست این انسان همیشه گرفتار ... و اگر این انسان دچار باشد که دیگر تمام روز سعی می کند ذهنش را گرفتار مسئله ای کند .

> تصمیم گرفتن برای آینده کار مشکلیه ، و اگر این تصمیم به تمام زندگی از این به بعدت سایه دوانده باشد که دیگر (باز هم) هیچ . این تصمیم از آن بازی ها و کنجکاوی های دوران قبل از الانت نیست که بگویی اگر شد که شد و اگر نشد که اشکال ندارد ! من هنوز زمان برای تصمیم گیری دارم . روزگار سختیه برای تویی که باید برای زندگی ات تصمیم بگیری . چه این تصمیم برای یک بله گفتن باشد به معنی آغاز نصف تمام رویاها و مشغولی هایت و یا برای آغاز یک کار که شخصیت و زندگی و حتی همان بله گفتن را تحت حیطه خود میگیرد . امان از این روزها که به هر جایت فشار می آورد . مغزت خونریزی می کند و چشمانت قرمز می شوند و درد کمرت اوت می کند و تمام اینها در انتها به دیدن یک مستند از گرفتار شدن "ماهی های غول پیکر" ختم می شود . . . دلت ماهیگیری می خواهد که آن هم وابسته به آینده ات می شود که هنوز در "الف" ابتدایش مانده ای .

حرف ها تلنبار شده اند روی دلت ، دلت ؟ دیگر روزگار سلطنت دل هم گذشته . داری با خودت کلنجار میری که دل را فعلا تعطیل کنی و مغز را پادشاه بی چون و چرای زندگی ات کنی . کدام مغز ؟ مغزی که دلگیر است از روزهای گذشته که عمری را بی بهانه در زندانی خود ساخته خفه اش کرده بودی . حال میان این همه "مسئله" تو برای قدم زدن به دل پیاده رو میزنی و سر از یک کافی نت در می آوری !!! که خواننده اش دوستان نزدیکت هستند و می توانی با یک پیام از روزگارت برایشان بگویی ...

این هم اعتیاد است . چه دور باطلی شده این روزها ...


خلاص

سلام . اصلا همیشه اول من سلام . 

حتما خیلی هاتون می دونید که اینجانب از ۱۷/۷/۹۱ معاف دائم می باشم . به علت : هرنی دیسک L4-L5 . . .  

بله رفقا اینم از خدمت . پیر شدم هاااااا :)  

از همون لحظه اول که معاف شدم ، دارم به کار فکر می کنم !!! جدا خیلی سخته،فکرشو بکن در تصوراتت برای 2 سال آینده برنامه ریختی و یهو ... .  

 

من که میگم باید اول ازدواج کنم بعد برم سراغ کار . اما نمی دونم چرا هم ، به خصوص مادرم به داشتن کار پافشاری میکنه . باز به مرام بابا که پایه ست . خدا را چه دیدی شاید فردا با بابا دوتایی رفتیم یه عروس برای مامان آوردیم . ولی از کجا ؟؟؟ ای دل غافل ... :)  

  

دوستان کار سراغ داشتین روی من حساب کنید . آماده هرگونه شراکت 49-51 هم هستم .  

 

 

در ضمن نزدیک بود یادم بره :  

رفقا ! اگر خانمی خوب ، اهل زندگی ، بساز ، دست پخت عالی ، دست و دلباز از مال باباش ، سربازی رفته (هااا نه این برای پسرهاست) ، دارای کار با حقوق بالای 700 ... سراغ داشتین معرفی کنید بریم جلو . . . شما معرفی کنید بقیه اش با من .  

 

پ.ن: پاییز و انار دوتا از دوست داشتنی های این روزهای من هستند ...

تقاطع

سلام  

خوبین ؟ اینم خوبه دیگه ...همین که من می پرسم حالتون خوبه !!! می تونستم بپرسم بد نیستین ؟؟؟  

آقا و خانمی که شما باشین خدمت در حال گذره . غمی نیست جز چگونگی تحمل اینهمه تکرار روزها ...  

خاطره از این مردم نازنین زیاد دارم ولی حس نوشتن ندارم . باز هم به علت نداشتن همون اتاق ۱*۱ در کافی نت ها مجبورم زودتر تمومش کنم .  

دوستان ساکن تهران معمولا با ترافیک سر خ.جناح آشنا هستند که معمولا از غروب تا ساعت ۲۱ طول میکشه . کار ما هم همینه،یعنی ورودی جناح به میدان آزادی را می بندیم تا میدان آزادی قفل نشه . بعضی وقت ها ترافیک جناح تا آریا شهر میره ولی مهم نیست . مهم اینه که میدان آزادی بی حرکت نمونه . جاتون خالی خیلی فوش میخوریم ! مردم هم چقدر با هم همبستگی دارند . یهو بعد از یک دقیقه انتظار شروع میکنن به بوق زدن . یکی سرشو از ماشین میاره بیرون و یه چیزی میگه و میره داخل . واکنش ما هم بستگی به حال و روزمون داره . اگر خیلی شاد باشم مثل دیروز که میرم سراغشون و با راننده ها میگم می خندم و کلی شاد میشم و میام روی خط عابر پیاده قدم میزنم . بعضی روزها هم اعصاب ندارم ! به محض اینکه بوق میزنن میرم سراغ عامل بوق زننده و  تا بر میگردم به سمت ماشین ها بوق ها قطع میشن . یه بار خیلی اعصابم ریخته بود به هم و رفتم سراغ یکیشون . گفتم چرا بوق میزنی ؟ گفت من نبودم .... بهش گفتم بوق بزن ...زد ...دیدم خودشه ... گفت جناب سروان ببخشید 1 ساعت تو ترافیک بودم ...  

آخه یکی نیست بگه به من چه مربوط ؟ من که اومدم ترافیک را درست کنم . چراباید 8 ساعت صدای بوق شما و دود ماشین هاتون را تحمل کنم ؟ یه دکتری میگفت سربی که وارد خون ما میشه باعث عصبی بودنمون میشه . درست میگه ...خیلی . یک بار هم یکی فوش داد و رفت ، منم نامردی نکرم وسط خیابون افتادم دنبالش . می دویدم هاااااا . دیدم دوتا جوون با دوست دختراشونن . بهش گفتم چیزی گفتی ؟ گفت نه ، چطور مگه ؟ گفتم آخه یه چیز شنیدم گفتم بیام ببینمت ، به قیافت می خورد یه خورده بووووق داشته باشی، اما مثل اینکه ...

بعضی وقت ها میرم سراغشون و میگم صدای موسیقی را زیاد کن ما هم حالی ببریم . انگاری بهش گفتم گودزیلا وارد تهران شده . منو نگه میکنه !!!  

پ.ن: دلم تنگ شده واسه شبسوو و بچه هاش .   

پ.ن:دیروز عصر خواب موندم و 1:30 دیر رسیدم سر پست . برام سابقه زدن.یعنی 2 روز بازداشت و 3 روز اضافه خدمت . ولی بالاخره تونستم کلانتر را راضی کنم تا زنگ بزنه و بگه سابقه را حذف کنن .

رفتم و رفتم تا اینکه

سلام  

همین خوبه دیگه . اینکه من به شما سلام میدم ... 

امروز اول پاییز ... من ساعت ۶:۳۰ صبح دختری را دیدم که شبیه کسی بود که تاحالا ندیده بودم . اما یه طنزی از توش در اومد که خودم هنوز هم دارم می خندم .  

قضیه چی بود؟ : صبح ساعت ۵:۳۰ وقت ام آر آی داشتم در مسیر برگشت سوار اتوبوس های کوهسار شدم برم سر جنت آباد پیاده بشم برم منطقه . همون خانم مورد نظر داخل اتوبوس بود . خلاصه چشممون گرفت (دوست عزیز شما دل نداری ؟ منم دارم دیگه) تو فکر برم نرم بودم که دلو زدم به دریا که فقط به خودم ثاب کنم باید یه خرده دنبالش گشت . معمولا ما باید با اسب سفید بریم سراغشون نه اونا دیگه . . .منم سوار بر اتوبوس به سوی سرنوشت تاختم .  اما چشمتون روز بد نبینه که اتوبوس رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم کن !!!!!! بعد از ۴۵ دقیقه !!! خلاصه اون برو ... من برو ... تا اینکه رفت توی یه مدرسه !!! خلاصه ۲*۲ کردم دیدم میشه ۴ . گفتم خوب دیگه برم منطقه بخوابم . منتظر اتوبوس بودم که برگشت .منو بگو خر کیفه گرفته بودم عجیب . خلاصه دوباره سوار اتوبوس شدیم و ۴۵ دقیقه بعد میدان آزادی بودیم !!! دیگه رفت داخل مترو ...منم خسته شدم ... گفتم بزار بره سر درس و مشقش منم برم بخوابم که بعدازظهر پست دارم . اما خودم کلی خندیدم . فقط نفهمیدم چرا برگشت ؟؟؟ بعد مثل یه فرهاد که کلنگش دسته نداشته باشه اومدم آریا شهر و الان در کافی نت هستم . در کل گفتم که وحید را دست کم نگیرید  

 و این بود تنها خاطره ی مورد دار زندگی من که بخیر گذشت و تنها حادثه ی خوبش این بود که به خودم نه نگفتم . اما خداییش جا خوردم وقتی رفت مدرسه . البته پبش دانشگاهی هاااااااا ...  

آخ یادم رفت اول مهر را بهش تبریک بگم حداقل .

 

قراره یه کتاب بنویسم به رسم کیانیان با نام:فرهنگ و خاطرات این مردم نازنین . 

 

پ.ن:نرید بگید وحید رفته تهران هیز شده ... این کاره شده ،اون کاره شده،من فقط ......  آدمم .