سلام .
ما انسانها در تمام مسائل و عمل ها گرایش به اعتیاد داریم . مثلا اعتیاد به پیاده روی ، به غمگین بودن ، به شاد بودن ، به درس خواندن ، به نمره ی 10 گرفتن ، به فکر کردن ، به کتاب خواندن ، به هر چیزی که فکرش را بکنید ، و اگر روزی این اعتیاد را ترک کنیم دچار مشکل میشیم .اونوقت به خودمون میگیم من چرا اینجوری شدم ؟ یا عادت داریم هر شب کسی با ما تماس بگیره یا نشانی از بودنش را ارسال کند و وقتی خبری نشد ، به دنبال یک مورد می گردیم که ذهنمان را درگیرش کنیم . و دوباره روز از نو ، روزی از نو ... اعتیاد به گوشه گیری ، اعتیاد به آنی بودن که دیگر نیستیم . در کل همیشه گرفتاریم . امان از دست این انسان همیشه گرفتار ... و اگر این انسان دچار باشد که دیگر تمام روز سعی می کند ذهنش را گرفتار مسئله ای کند .
> تصمیم گرفتن برای آینده کار مشکلیه ، و اگر این تصمیم به تمام زندگی از این به بعدت سایه دوانده باشد که دیگر (باز هم) هیچ . این تصمیم از آن بازی ها و کنجکاوی های دوران قبل از الانت نیست که بگویی اگر شد که شد و اگر نشد که اشکال ندارد ! من هنوز زمان برای تصمیم گیری دارم . روزگار سختیه برای تویی که باید برای زندگی ات تصمیم بگیری . چه این تصمیم برای یک بله گفتن باشد به معنی آغاز نصف تمام رویاها و مشغولی هایت و یا برای آغاز یک کار که شخصیت و زندگی و حتی همان بله گفتن را تحت حیطه خود میگیرد . امان از این روزها که به هر جایت فشار می آورد . مغزت خونریزی می کند و چشمانت قرمز می شوند و درد کمرت اوت می کند و تمام اینها در انتها به دیدن یک مستند از گرفتار شدن "ماهی های غول پیکر" ختم می شود . . . دلت ماهیگیری می خواهد که آن هم وابسته به آینده ات می شود که هنوز در "الف" ابتدایش مانده ای .
حرف ها تلنبار شده اند روی دلت ، دلت ؟ دیگر روزگار سلطنت دل هم گذشته . داری با خودت کلنجار میری که دل را فعلا تعطیل کنی و مغز را پادشاه بی چون و چرای زندگی ات کنی . کدام مغز ؟ مغزی که دلگیر است از روزهای گذشته که عمری را بی بهانه در زندانی خود ساخته خفه اش کرده بودی . حال میان این همه "مسئله" تو برای قدم زدن به دل پیاده رو میزنی و سر از یک کافی نت در می آوری !!! که خواننده اش دوستان نزدیکت هستند و می توانی با یک پیام از روزگارت برایشان بگویی ...
این هم اعتیاد است . چه دور باطلی شده این روزها ...
سلام . اصلا همیشه اول من سلام .
حتما خیلی هاتون می دونید که اینجانب از ۱۷/۷/۹۱ معاف دائم می باشم . به علت : هرنی دیسک L4-L5 . . .
بله رفقا اینم از خدمت . پیر شدم هاااااا :)
از همون لحظه اول که معاف شدم ، دارم به کار فکر می کنم !!! جدا خیلی سخته،فکرشو بکن در تصوراتت برای 2 سال آینده برنامه ریختی و یهو ... .
من که میگم باید اول ازدواج کنم بعد برم سراغ کار . اما نمی دونم چرا هم ، به خصوص مادرم به داشتن کار پافشاری میکنه . باز به مرام بابا که پایه ست . خدا را چه دیدی شاید فردا با بابا دوتایی رفتیم یه عروس برای مامان آوردیم . ولی از کجا ؟؟؟ ای دل غافل ... :)
دوستان کار سراغ داشتین روی من حساب کنید . آماده هرگونه شراکت 49-51 هم هستم .
در ضمن نزدیک بود یادم بره :
رفقا ! اگر خانمی خوب ، اهل زندگی ، بساز ، دست پخت عالی ، دست و دلباز از مال باباش ، سربازی رفته (هااا نه این برای پسرهاست) ، دارای کار با حقوق بالای 700 ... سراغ داشتین معرفی کنید بریم جلو . . . شما معرفی کنید بقیه اش با من .
پ.ن: پاییز و انار دوتا از دوست داشتنی های این روزهای من هستند ...
سلام
خوبین ؟ اینم خوبه دیگه ...همین که من می پرسم حالتون خوبه !!! می تونستم بپرسم بد نیستین ؟؟؟
آقا و خانمی که شما باشین خدمت در حال گذره . غمی نیست جز چگونگی تحمل اینهمه تکرار روزها ...
خاطره از این مردم نازنین زیاد دارم ولی حس نوشتن ندارم . باز هم به علت نداشتن همون اتاق ۱*۱ در کافی نت ها مجبورم زودتر تمومش کنم .
دوستان ساکن تهران معمولا با ترافیک سر خ.جناح آشنا هستند که معمولا از غروب تا ساعت ۲۱ طول میکشه . کار ما هم همینه،یعنی ورودی جناح به میدان آزادی را می بندیم تا میدان آزادی قفل نشه . بعضی وقت ها ترافیک جناح تا آریا شهر میره ولی مهم نیست . مهم اینه که میدان آزادی بی حرکت نمونه . جاتون خالی خیلی فوش میخوریم ! مردم هم چقدر با هم همبستگی دارند . یهو بعد از یک دقیقه انتظار شروع میکنن به بوق زدن . یکی سرشو از ماشین میاره بیرون و یه چیزی میگه و میره داخل . واکنش ما هم بستگی به حال و روزمون داره . اگر خیلی شاد باشم مثل دیروز که میرم سراغشون و با راننده ها میگم می خندم و کلی شاد میشم و میام روی خط عابر پیاده قدم میزنم . بعضی روزها هم اعصاب ندارم ! به محض اینکه بوق میزنن میرم سراغ عامل بوق زننده و تا بر میگردم به سمت ماشین ها بوق ها قطع میشن . یه بار خیلی اعصابم ریخته بود به هم و رفتم سراغ یکیشون . گفتم چرا بوق میزنی ؟ گفت من نبودم .... بهش گفتم بوق بزن ...زد ...دیدم خودشه ... گفت جناب سروان ببخشید 1 ساعت تو ترافیک بودم ...
آخه یکی نیست بگه به من چه مربوط ؟ من که اومدم ترافیک را درست کنم . چراباید 8 ساعت صدای بوق شما و دود ماشین هاتون را تحمل کنم ؟ یه دکتری میگفت سربی که وارد خون ما میشه باعث عصبی بودنمون میشه . درست میگه ...خیلی . یک بار هم یکی فوش داد و رفت ، منم نامردی نکرم وسط خیابون افتادم دنبالش . می دویدم هاااااا . دیدم دوتا جوون با دوست دختراشونن . بهش گفتم چیزی گفتی ؟ گفت نه ، چطور مگه ؟ گفتم آخه یه چیز شنیدم گفتم بیام ببینمت ، به قیافت می خورد یه خورده بووووق داشته باشی، اما مثل اینکه ...
بعضی وقت ها میرم سراغشون و میگم صدای موسیقی را زیاد کن ما هم حالی ببریم . انگاری بهش گفتم گودزیلا وارد تهران شده . منو نگه میکنه !!!
پ.ن: دلم تنگ شده واسه شبسوو و بچه هاش .
پ.ن:دیروز عصر خواب موندم و 1:30 دیر رسیدم سر پست . برام سابقه زدن.یعنی 2 روز بازداشت و 3 روز اضافه خدمت . ولی بالاخره تونستم کلانتر را راضی کنم تا زنگ بزنه و بگه سابقه را حذف کنن .
سلام
همین خوبه دیگه . اینکه من به شما سلام میدم ...
امروز اول پاییز ... من ساعت ۶:۳۰ صبح دختری را دیدم که شبیه کسی بود که تاحالا ندیده بودم . اما یه طنزی از توش در اومد که خودم هنوز هم دارم می خندم .
قضیه چی بود؟ : صبح ساعت ۵:۳۰ وقت ام آر آی داشتم در مسیر برگشت سوار اتوبوس های کوهسار شدم برم سر جنت آباد پیاده بشم برم منطقه . همون خانم مورد نظر داخل اتوبوس بود . خلاصه چشممون گرفت (دوست عزیز شما دل نداری ؟ منم دارم دیگه) تو فکر برم نرم بودم که دلو زدم به دریا که فقط به خودم ثاب کنم باید یه خرده دنبالش گشت . معمولا ما باید با اسب سفید بریم سراغشون نه اونا دیگه . . .منم سوار بر اتوبوس به سوی سرنوشت تاختم . اما چشمتون روز بد نبینه که اتوبوس رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم کن !!!!!! بعد از ۴۵ دقیقه !!! خلاصه اون برو ... من برو ... تا اینکه رفت توی یه مدرسه !!! خلاصه ۲*۲ کردم دیدم میشه ۴ . گفتم خوب دیگه برم منطقه بخوابم . منتظر اتوبوس بودم که برگشت .منو بگو خر کیفه گرفته بودم عجیب . خلاصه دوباره سوار اتوبوس شدیم و ۴۵ دقیقه بعد میدان آزادی بودیم !!! دیگه رفت داخل مترو ...منم خسته شدم ... گفتم بزار بره سر درس و مشقش منم برم بخوابم که بعدازظهر پست دارم . اما خودم کلی خندیدم . فقط نفهمیدم چرا برگشت ؟؟؟ بعد مثل یه فرهاد که کلنگش دسته نداشته باشه اومدم آریا شهر و الان در کافی نت هستم . در کل گفتم که وحید را دست کم نگیرید
و این بود تنها خاطره ی مورد دار زندگی من که بخیر گذشت و تنها حادثه ی خوبش این بود که به خودم نه نگفتم . اما خداییش جا خوردم وقتی رفت مدرسه . البته پبش دانشگاهی هاااااااا ...
آخ یادم رفت اول مهر را بهش تبریک بگم حداقل .
قراره یه کتاب بنویسم به رسم کیانیان با نام:فرهنگ و خاطرات این مردم نازنین .
پ.ن:نرید بگید وحید رفته تهران هیز شده ... این کاره شده ،اون کاره شده،من فقط ...... آدمم .