نمی دونم چه اتفاقی افتاده که دیگه نمی تونم مثل قدیما بنویسم . نمی تونم چشم هامو ببندم و بنویسم . خیال کنم که تو هستی و من دارم برای تو می نویسم . اصلا چی شد که نوشته ها هم با تو رفت ؟
تا همین چند ماه پیش ، بزار بگم سال پیش ، همه شکایت می کردن که همون پسر قبلی نیستم . برگردم به قبل ، ولی اخه کدوم قبل ؟ مگه چجوری بودم که حالا نیستم ؟ بعضی وقت ها خودم هم دلم برای وحید چند سال پیش تنگ میشه . اما وقتی میپرسم مگه چجوری بودم ؟ یادم نمیاد .
قبلا ها واسه خودم دانای کلی بودم . برای هر موضوعی یه تحلیلی داشتم . کم حرف می زدم . شاید باورتون نشه ولی خیلی فکر می کردم . از سکوت خوشم می اومد . کتاب ها را می خوردم . بعضی وقت ها اونقدر تو کف خوندن بودم که به روزنامه های باطله هم رحم نمی کردم . ولی الان تا 2 صفحه کتاب می خونم خوابم میگیره . وقتی میرم سراغ کتابخونه و می خوام یه کتاب انتخاب کنم ، می مونم که چی بردارم . حتی حوصله ی خوندن داستان های کوتاه را هم ندارم . خوب ما روی زمین به اینها میگیم تغییر .
یادم نمیره اون روزی را که به دوست های نزدیکم گفتم عاشق شدم . همشون داشتن شاخ در می آوردن . " یعنی تو هم از این کارها بلدی ؟" اون موقع وبلاگ نویسی را حرفه ای دنبال میکردم . نه اینکه فکر کنید حرفه ای به معنای حرفه ای . به این معنا که یک روز در میون آپ می کردم و کلی حرف داشتم واسه نوشتن . روزهای خوبی بود . فکر کنم تا الان مثل اون روزها نداشته م . حالا اگه بگم فقط یک روز عشق م را به زبون آوردم و دوباره پنهانش کردم باورتون نمیشه . اون روزها اوج شاعری و خیال بافی من بود.
بگذریم گفتن نداره . بحث سر تغییر بود . وقتی آدم از اون حال و هوا یهو رها میشه ، باید انتظار چنین تغییری را هم داشت . حالا 2 سالی میشه که دارم سعی میکنم برگردم ولی نمیشه. احساس می کنم افتادم داخل یه رودخونه با سرعت بالا و دارم با جریان آب حرکت می کنم . یعنی مجبورم حرکت کنم . شدم عین همون میلیونها آدمی که دوست نداشتم مثلشون باشم و موافق جریان آب حرکت کنم و روزمرگی را به حد اعلا برسونم.
الان بیشتر غم نان دارم تا غم های دیگه
آنکه شیران را کند روبه مزاج
احتیاج است احتیاج...
شکم گرسنه پدر و مادر هم نمیشناسد چه برسد غم تغییر و تحول و روحیات و احساسات و معنویات...
مردم محدوند به همین ها
نیازهای اولیه!
شدیدا" میفهمم...
دست و پا میزنی ک بشی همونی ک باید!!
بله ... هونی که باید ... ولی میون این همه نباید ؟
ینی نمیخوای دیگ بنویسی؟
:(
سلام
قبلا هم گفتم فکرشو نمی کردم زندگی اینهمه سخت بگیره ... باید یه خرده تلاش کنم تا عادت کنم به این اوضاع . چشم می نویسیم
سلام وحید
این حس دراماتیک و نوستالوژیک صاف و ساده ای که در پشت پرده ی نوشته هات هست را خیلی دوست دارم.
بازم بنویس که من عاشق اینجور مطالبم.
شاد زی
مهر افزون
خیلی به خودت فشار نیار
منم همین مدلیا بودم
فقط با این تفاوت که اون روزها وب نداشتم و الان برای تغییر آب و هوام یک وب زدم
بگذریم درکت میکنم
گرچه من خیلی غم نان ندارم. خدا را برایت آرزو میکنم و دستانی پر از گرده های نان گرم
البته خوشحال میشم به وبم سر بزنی
سلام
با گرده نان کار راه نمی افته ... حالا که قرار دعا کنیم بهتره بهترینشو بخوایم !!