عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

این همه حزء

این همه آدم  

              عشق  

                       غم   

ما تنها یک جزء هستیم   

زیبا بخند  

         عاشق شو  

                 اگر دلت گرفته حتی 

                                           گریه کن   

اما یادت باشد  

ما تنها یک جزء هستیم  

 

بدتر از ما هم هست . بهتر هم هست . شرایطی بدتر از این در پیش رو داریم و چه بسا بهترین حال و زمان برای ما هنوز وقتش نشده باشد ...   

اما از ته دل این دروغ را باور دارم : نوشتن یک املا در کلاس سوم برابر بود تمام بدبختی های عالم . . .  اما الان نه .  

در کل :

آیا یک جزء می تواند کل باشد ؟  

آیا هنوز باید از طریق آزمون و خطا آینده مان را پیدا کنیم ؟  

 

شمس لنگرودی

چند قطعه از شمس لنگرودی :   

سپاسگزارم درخت گلابی  

که به شکل دلم در آمدی  

چه تنها بودم  

 

*** 

در اشتیاق گلی که نچیده ام  

می لرزم 

*** 

برای ستایش تو  

همین کلمات روزمره کافی است  

همین که کجا مروی ، دلتنگم . 

برای ستایش تو  

همین گل و سنگریزه کافی است  

تا از تو بتی بسازم .

انتظار

تقریبا تمام دوستان نزدیکم حداقل یکبار بهم گفته اند : فکر میکنم عاشق شدم .بعضی هاشون خجالتی بودن و بعد از گفتنش لکنت زبون می گرفتند و بعضی هاشون ...نه . مثل یک فاتح که بر کشته ها ایستاده تو چشم هام نگاه می کردند و می گفتند .  

اون روز _ در واقع شب شده بود دیگه _ خیلی خسته بودم . وقتی روزها خیلی بخندم و شاد باشم خودم میدونم که شب های سختی را خواهم داشت . داشتم از غصه می ترکیدم .  حتما می پرسی غصه ی چی ؟ نمی دونم . باور کن نمی دونم .  

بهم گفت عاشق شده . به همین کوتاهی و به همین سرعت عکسش را که زمینه ی صفحه ی موبایلش بود نشونم داد . گفت : از بچگی خانواده هامون با هم دوست بودن ما هم همینطور . بزرگ که بشی تمام دوست داشتن های کودکی ات میشه علاقه ات . مثل الان که دلمون ضعف میره برای بابالنگ دراز ، چوبین ، مدرسه موش ها ... .

به خودم گفتم : باز یکی دیگه سفره ی دلش را باز کرده تا از عشق و مصیبت هاش برام بگه . گفت یک سری مشکلات دارند و نظر منو می خواد تا کمکش کنم .  

اولین جمله ای که همیشه به این رفقا میگم اینه : پس فلانی ما هم دچار شده !!!!   

 

در کمترین زمان ممکن تونستم حرف هام را جمع و جور کنم و خودم را ببرم تو فکر ... الان که دارم این نوشته را می نویسم ناراحتم که چرا بیشتر باهاش حرف نزدم . شاید واقعا نیاز داشت . مثل خودم که زمانی نیاز داشتم ولی گوش شنوایی نبود .  

انگشت شمار دوستانی دارم که هنوز نیامدن بهم بگن : فکر می کنم عاشق شدم .  

 

زمانی باز دوباره میان سراغم . با چشم هایی که حرف می زنند و صدایی که فقط گریه نمی کند . باز شروع می شوم : عاشق می شوی که زندگی کنی . زندگی نکن تا عاشق شوی . افسار زندگی را بگیر دستت . این فقط یه اتفاق ساده ست که برای خیلی بزرگ تر ها خنده دارترین اتفاق می تونه باشه . حتی برای سال های بعد خودت ، که حتما خواهی خندید به این حالت ...   

 

اونقدر میگم که خودم احساس میکنم خودم دارم دروغ ها را باور میکنم  .  .  . 

 

فکر می کنم " لذت انتظار " اولین و آخرین حرف عشق میتونه باشه . انتظار گفتن :دوستت دارم. انتظار پیدا شدن لباس دست بافش در میان درختان یک دست سپید پارک . انتظار ... انتظار ... انتظار... و در نهایت انتظار گفتن سه حرف : " بر و " .  

 

هیس همه خوابند

عجب رکود آپ وبلاگی شده این روزها . می خوام از امشب دیگه دوباره رکورد کتاب خوانی را بزنم . منو در نظر بگیرید در حال خوردن کتاب ها . جالب میشه ... نه ؟  

 

یه عکسی حسین ، وقتی رفته بودیم شمال از من انداخت که هفته پیش یکی از بچه ها قاب کرده تحویلم داد . از اون روز هر وقت تو چشم های عکسه نگاه می کنم دلم به حالش می سوزه . بنده خدا خیلی خرابه . چی می خواد بگه نمی دونم . ولی دیوونه ام کرده . قرار شده وقتی رفتم سربازی خانواده با نگاه کردن به این عکس منو یاد کنن ... 

 

حرفی نیست ... همه بیهودگی