سلام
باز هم مانده ام ، سر دوراهی ، سه راهی ، چهارراه . تا یاد دارم مانده ام ... انگاری به ما نیامده که درست موقع سبز شدن چراغ برسیم به تقاطع ، همیشه باید منتظر بمونیم که یکی سوت بزنه یا رله ی نازنینی کنتاکت کنه تا ما راه بیافتیم و بریم پی کارمون .
این سن و سال خوراکش حذف رویهاست . حذف تمام آرزوهات که مجبوری دونه دونه قربونی کنی و بزاریشون کنار که راهت باز بشه . بتونی بدویی ... با خیال راحت زندگی کنی . وقتی آرزوی برآورده نشده ای نباشه خوب زندگی قشنگ میشه دیگه . اینم یه جور حل مسئله ست .
یه روز که داری خط میکشی روی آرزوهات یهو خشک میشی ، دستت می لرزه ، می مونی سر دوراهی ... اینو چه کارش کنم ؟ خط بکشم ؟ تموم ؟ یه لحظه دلت می سوزه ... نه به حال آرزوئه ، به حال دل خودت که اینهمه مدت وقت صرف این آرزو کرده . مثل بچه خود ادم می مونه . بزرگش می کنی . پر و بالش میدی.حالا یه خط بکشی روش و تموم ؟ نه... وقتشه یه بار هم شده سردو راهی اون جاده قشنگه را بری ، در صورتیکه ممکنه میون بر نباشه . . .