پیروز شدی
تنها اسمش زمستان بود
آنروز باران آنقدر زیبا بارید که حتی تو هم تاب ماندن در خانه ات را نداشتی . آدمکهای شهر کم کم عاشقی یادشان می آمد . آهسته و زیر لب می خندیدند . اگر به چشم عابران گناه نبود میشد صدها بوسه از لب او بوسید . آسمان گویا صد سالیست که بغض اش را می بلعیده و آنروز بارید .
خدا از میان درختان به زمین آمده بود و بندگانش سر به زانوی پدر خواب چمنزار را میدیدند .
-پدر من را کمی بیشتر از بقیه دوست بدار
-پدر من دوستش دارم
-پدر تو که میدانی ، پس چرا
-پدر دستهایت ، دستهایت را بگذار روی سرم ، کمی آنسو تر ، خسته ام ، دستانت هزاران داروی شفابخش را می مانند . بسیار روزهاست که خواب رویایی شده دست نیافتنی . چشما..نم دستها....یت بما....ن من خس....ت...ه...ام
و پدر باز عزم آسمان کرد . اما من هنوز دوستش دارم .
قشنگ مینویسی(هندونه هارو بردار!) اما راستش مشکوکم به این عکست! اگه کار خودته که ایول داره. به مام سربزن وقت کردی دلم میخواد نظرت رو بدونم.
سلام
خوبی؟
خودتی؟
خوشحالم که دوباره اومدی با یه شروع نو...
منتظر مطالب قشنگت هستم.
منم لینکت کردم.
خیلی زیبا بود.
باز هم باران...