عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

قسمت اول

یه چیزی میگم درک کنید : قسمت اول را نوشتم ، اومدم صفحه را minimize  کنم اشتباهی close شد . بعد از اینهمه تجربه و بدبختی کشیدن درست بشو نیستم .  


 

قسمت اول :  

نوشته شد توسط کویر در حدود 2 سال پیش و هر چند ماهی یکبار به متن اضافه شده . پس هرچه پیش میرویم به وحید نزدیکتر میشیم .  


 

کاش دنیا همین آمدن و رفتن بود .  

شب ها به تماشای ستاره برویم و در سکوت با خود خلوت کنیم . صبح ها به نظاره ی خورشید بنشینیم و در طول روز پای درد دل درختان . کاش دنیا یک مزرعه و کلبه و یک آسمان ستاره بود . کاش دنیا همین آمدن و رفتن بود .  تلخی اش را رها کنیم و به شیرینی اش بپردازیم . از اینکه عشق روزی بر بال سیمرغ از کوه قاف بر خواهد گشت . از اینکه در کلبه ای نشسته ای و به موسیقی طبیعت گوش می کنی .  

ولی به چه امیدی از رویا بگویم که این روزگار و سرنوشت واقعیت است . این سیاهی و هجوم صداها واقعیت است و مرگ را نمیدانم چون رویا زیباست یا نه ...  

به واقعیت که می نگرم ، ناخودآگاه یاد خیابانی در ذهنم جاری میشود که سرما در آن حکومت میکند . به یا د فردایی که چون امروز خواهد آمد و چون تکرار سالها خواهد رفت .  

رویایم چگونه است : هر روز دستی نرم از پنجره شانه ام را تکان میدهد و پرندگانی که از بیداری من خوشحالند آواز میخوانند و عشق را با بوسه ای پاسخ میگویم . با عشق سفر میکنم و بر نیمکتی چوبی که سالها با او هم صحبت بوده ایم ، مینشینیم و از آفتایگردان ها می گوییم که غروبها چقدر دلشان میگیرد و شبها در چشمان یکدیگر رازها می خوانیم و لبخند می زنیم که من مثل خورشید نیستم (( گل آفتابگردان من )) .  

ولی چه باید کرد که روزی عشق سوار بر بال آرزوها به واقعیت می رود . و تو می مانی و یاس و پونه و آفتابگردان که چون غروب دلگیر است . باید رفت . باید رفت به واقعیتی که تنفس در آن سخت است .  

تصورم این بود که عشق منتظرم میماند تا دستان یکدیگر را بگیریم همراه با باران و پونه به تماشای رودها برویم . ولی افسوس که عشق تاب نداشت .  

اکنون سالهاست که من با خیال عشق زندگی میکنم .  

در میان این آشفته واژگان نه تنها عشق را نیافتم ، که تنها امیدم ، خویش را هم گم کردم . کاش عشق بود و چیزی میگفت .  

 

ادامه دارد ... 

 

تا چند روز دیگه قسمت دوم را هم مینویسم .

نظرات 2 + ارسال نظر
بوف بینا شنبه 10 مهر 1389 ساعت 11:26

خوبیت به اینه که یه سیب دست خورده نشدی
حس بدیه که بالای یه درخت سیب باشی و کاملا رسیده باشی
یه سیب قرمز
منتظری که صاحب باغ بیاد و تو رو بچینه
بشی تاج میوه های چیده شده ی باغبون
اما یه هو یه کلاغ سیاه و نحس میاد یه نوک میزنه توی کمرت و میندازت پایین
بعد هم ضربه میخوری و له میشی
باغبون هم وقتی میرسه بالای سرت تو رو میگره دستش و پرتت میکنه توی میوه های تلیده!

اینا مال وقتیه که بالای درخت باشی
اینا مال وقتیه که عشقت هم حقیقی باشه

ولی تو مینویسی
اکنون سالهاست که من با خیال عشق زندگی میکنم

کاش من هم خیال عشق را داشتم
و نه خود عشق

خوش به حالت تو دیگه یه سیب دست خورده نیستی
حتی اگر توی باغ پر باشه از انگورهای تازه!

دختر شب شنبه 10 مهر 1389 ساعت 12:50 http://pargol20parinaz.loxblog.com

راجبه عشق نظر دادن سخته ها.. نمیدونم چرا هر نظری میخوام بدم میرسم به جملات شریعتی..
مثه این به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد (دکتر علی شریعتی)

اما خوب..قبل ازینکه عشق وارد زندگی بشه...همه چیز زیباست..
وقتیم که وارد زندگی شد..زیباترم میشه..همه چیز به اوج خودش میرسه..
شادی..موفقیت..و...هرچیزی..
ولی اگه عشق واقعی نباشه..یهو از اوج به پایین ادم نزول میکنه و همه چیز بر عکس میشه...برگشتنم ممکن نیست..اونوقته که زندگی سخت میشه..
ولی به عشق باید رسید..عشق با دوست داشتن..
امیدوارم پایان داستان به واقعیت خوبی برسه..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد