چشم هایت را دوست دارم
و سخن گفتن هایت را
و این دو معنای جدای از هم را
با کدام دل قبول کنم ؟
تو می خندیدی
آسمان بغض داشت
و من هر دو را دوست داشتم
باران خندید
تو بغض داشتی
و من چون همیشه پی نوشتن شعری بودم
تو رفتی
شب بهانه بود برای تنها شدن
دستهایت مهری نداشت
تو در قاب عکس همیشه میخندی
آتش خورشید است که میسوزاند
چشم هایم تاب ماندن ندارند
زنده می مانم
اگر دل از آسمان و حرف هایش بازکشم .
شاید روزی آمدی
آسمان خندید
و من در آتش مهرت ذوب شدم
شاید آمدی ... شاید رفته باشی
سلامم...خوب هستین؟
شعرهای جالب و زیبایی هستن..ولی نظر دادن روشون سخته....
شاید بیاید.شاید نباشد...شاید ...کاش این شاید ها هم مثل کاشها هرگز نبود..
کاش ها تصور انچه نیست هستند
و شایدها آرزوی انچه هست
کویر مینوشت ...
...اسمان می خواند ..
درد دلش با ابرها کرد
باران صدایش را شنید
بارید ...اما ...کجا؟
بر صفحه عکس های قاب نکرده
و کویر گفت:((ابرها می روندو نشانی ز نگین دل ما نیست
بگویید بادها را که ببرند این تنگستان بی دل را
باران بغض که نکردی روز آخر بخند ))
وکویر ندید
گریه اسمان
همان باران اوست
و باران از خود اوست
باران بغض که نکردی .... روز اخر بخند
از دور برایم دست تکان مده
من تو را در همین نزدیکی گم کرده ام!!!
اگه گرفتی چی گفتم یعنی آخرت ضریب هوشی هستی!