شعر در پیچش زلفت گم می شود
راه چشمانت را می پرسد
حرف های مانده روی دل
دلم خون است و حرفش نمی آید
لباس های چرک قدیمی را می شویند
پای چشمه ی زلال احساسم
کسی باور ندارد فرهاد زنده باشد
سهراب هم در پایین دست
روزها را در تقویم رنگ می زند