روز بیست و ششم
عاشق از عقل فرار می کند و نمی دانم چه سری است میان معشوق و عقل . عاشق ، آتش و سوختن نمی داند ولی معشوق چون دانای کل می ایستد و تو را نظاره می کند . آنسوی آتش آغوش می گشاید . تو می دانی که در آتش خواهی سوخت و وصالی نیست جز ، چون غباری در هوای او گذر کردن . و همین یک لحظه بودن در کنارش را به جان می خری و در آتش پرواز می کنی .
آن یک لحظه با تو بودن می ارزد به هزاران بوییدن گل های سرخ . و تو برابری می کنی با چندین سال انتظار . آیا معشوق می داند این آواز ها را ؟ واقعا می فهمد این ساعت ها را ؟ می داند سرانجام انتظار کسی بودن یعنی چه ؟
من اینجا مانده ام
تو اگر می خواهی از آن سو برو
خیالت آسوده باشد
به بندی بسته ام و پروازش می دهم
خوب می رقصد خیالت در آسمان دلم
دقت کردی ادم وقتی عاشق میشه چقدر ایده ی خوشگل به ذهنش میرسه؟!
با این طرح روزشمارت خیلی حال کردم
خیلییییییییییی
از اون کارهاییه که فقط خودت میتونی بفهمی چقدر قشنگه
قبول داری نازنین؟
خیلی قشنگه مثل خودت . اینطوری هر روز میتونی باهاش حرف بزنی . می تونی به یاد بیاری که در روز بیست و چهارم چی گفته بودی . اینطوری دیگه شبها راحت می خوابی .
یه چیزی یادم رفت بگم :
هیچی بدتر از این اتفاقی که داره توی وبلاگت می افته نیست
هیچی
چقدر بده . . .
فکر کنم منظوزت نبودم نظرات هست . قبلا هم گفتم من نیاز به نظرات ندارم . اومدم اینجا تا بنویسم . درسته که با دیدن نظری شاد میشی ولی فقط برای اینکه نظر برام بزارن نمی نویسم . من می نویسم هرکسی دوست داشت نظر بده . ولی قبول دارم که دیگه خیلی دنج و خلوت شده .