عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

بگذار عشق بخوانمت

 روز سی و چهارم 

 

ساده ، مثل قدم زدن ، مثل قدم زدن زیر باران ، مثل قدم زدن زیر باران و نگران فردا . و اگر تو عاشق باشی و باران ببارد ، تو خوشبخت ترین انسان روی زمینی . ولی دلت شور می زند . دلت می گوید نمی شود . و تو با خشونت فریاد می زنی که می شود . به من ایمان داشته باش .   

دوست من ... خیلی بده هر روز دلت شور بزنه ، هر روز یک بغضی باشه ، هر روز چشم به راه کسی باشی .  

دوست من ... باران زیباست ولی وقتی که می بارد بر گیسوان عشقت ، زیباترین ها هم کم می آورند . مثل دیدن خداوند در خواب .    

دوست من ... می خواهم تو بفهمی . می خواهم کمی درک کنی . فقط کمی ... اگر پرواز نمی دانم ، اگر آواز نمی دانم ، همه را ببخش به ایمانی که به عشقم دارم .  

دوست من ... آه دوست من ... بگذار در این راه فدا شوم و پرواز را بیاموزم . نه ...نه... خیال پرداز نیستم . من دیوانه هم نیستم . من فقط عاشق شده ام . عشق جز مقدس ترین هاست . و حال تو مقدس ترین های منی . روز به روز ، به دیدارت دلتنگ تر می شوم . هر روز کابوسی شده تا تو بیایی ... .  

خداوند را هر گاه دیدم گفتم چیست این معنی دمیدن عشق ... لبخندی زد و چون همیشه فراموش کردم . ولی حال خداوند هم می خندد . و من دلتنگ خنده های بیشتر پدر آسمانی ام هستم . و بیشتر از پدر ، که هم می خندد و هم نور نشانم می دهد و هم دوستم دارد .  

دوست من ... اجازه بده تو را با عشق بخوانم . بگذار کمی لبخند خداوند را شاهد باشیم . بگذار کمی مهربانی با قصد دوست داشتن به یکدیگر هدیه دهیم . 

دلم اکنون هم ، شور می زند . چه حس عجیبیست .  

و از تنها چیزی که میترسم همین محکوم به احساسی فکر کردن است . من قدم در راهی نهاده ام که می توان در اون نیست شد . و می توان در او به اوج آبی آسمان رسید . من فکر هایم را کرده ام و قبول می کنم آنچه را که بر من می آید . و قبول میکنم که هر روز دلشوره داشته باشم . و هر روز بغض داشته باشم و هر روز بی تاب دیدنت باشم ، به هر بهانه ای .  

خندیدن تو مسکن خوبی بود برای یک روز ، آن روزها که خیال خفه کردن این حس عجیب را داشتم ، ولی اکنون دیگر انچنان بال و پری یافته که تحمل سرکوبش را ندارم .  

در گذشته برایت نوشته ام که تو پایان انتظار یک انسانی و ای کاش به خوبی بفهمی که انسان چیست ؟ و چه می شود اگر انسانی گمشده ای را بیاید . و چه می شود اگر .... 

اگر ننویسم ، اگر حرف نزنم ، اگر بخواهم خفه اش کنم ، اگر ...اگر ... اگر ... من انسان نیستم .  

دوستم ، خداوندم ، عاشقی را دوست دارد . به دوستم سوگند که این خیال یک کودک ده ساله نیست .  

کمی فکر کن ...  

کمی فکر کن ... 

نظرات 3 + ارسال نظر
behnam شنبه 18 دی 1389 ساعت 00:26 http://myblink.blogfa.com

لطافت و سرشت پاکتو تو ی این نثر غلطان دیدم!اما من همچنان روی نظر قبلیم که میدونی چیه!!پافشاری میکنم و شعر زیرو که برای چند لحظه پیش برای تو تراوید تقدیمت میکنم:

تو شمعی بی هدف سوزی
مگر دانی چه میدانی؟
نمیدانی نمیدانی!
تو باور میکنی آخر
که باید جان به لب آری
سزاوار ستایش ها
چه میخوانی که بی نامی!
بمیران این شب شومت
بخوان زین پس هواخواهی
تو گرمی سوزشت بس کن
بمان جانا تو دیوانی!!
بهنام
89/10/17

سلام بهنام جان
اینو میزارم بر گردن سرنوشت که باید در چنین زمانی با شما آشنا یشم ..
جای شکر داره ...
ممنون بابت شعر .

بوف بینا شنبه 18 دی 1389 ساعت 11:39

نوکرتم داش وحید!!
این دفعه واقعا واقعا نوکرتم
بی شوخی

شما لطف داری
همین .

احسان شنبه 18 دی 1389 ساعت 14:11

آقای بوف کور شما چرا نوکر این وحید هستی.نوشته وحید بویی از تو داره؟

ای جانم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد