سلام
نوشتن برام راحت شده بود . هر شب وبلاگ را به روز می کردم برای یک نفر و برای یک نفر ...
داستان زندگی منم اینطوری پیش رفت . هرگز در خودم نمی بینم که جا بزنم و یا کم بیارم در این مورد ، چون اعتقاد دارم به عشق م . پس دوستان خواهش می کنم منو محکوم نکنید . نه ساده عاشق شده بودم که ساده بخوام از دست بدمش ، نه اینکه ساده می تونم تحمل کنم که دیگه عاشق نباشم .
من پذیرفتم ، من پذیرفتم که یک پایان تلخ و با کلی خنده و خوشحالی داشته باشم و در نهایت ازش بخوام که تا من هستم بخنده . دیدن خوشبختی ش از همه چیز برام مهمتره . و بدترین چیزی که می تونم ببینم اینه که داره غصه می خوره .
خوب من انتخاب کردم . خوشبختی ش را به آرزوهای خودم پیوند زدم و پذیرفتم . ولی این را هم گفتم که تا هستم مهرش در دلم هست . نمیدونم دارم چه کار میکنم ! آیا کار درستیه ؟ ولی مهرش اینبار به عنوان یک دوست هست .
در این چند ساله تونستم اینو برای خودم روشن کنم که دوست چیه ؟ عشق چیه ؟ بنابراین می دونم که می تونم .
ولی راست میگید ، یه جورایی خودمو با شرایط وفق دادم . زندگی همینه رفیق . توانایی اینو دارم که خودمو یک شبه با انواع فکر کردن ها و مشکلات گیج کنم و صبح بپرم وسط دیوانگی . ولی راستش را بخوای رفیق دلم نمیاد . دلم برای اون روزهای خودم که پر از انرژی بودم تنگ شده . برای اون روزها که کلی برنامه داشتم . و بازم می خوام شروع کنم . اره . هستی ؟
می خوام باز برم سراغ کتاب ، موسیقی ، فیلم . می خوام رو بازی کنم . یه وقت دیدی وسط خیابون دلم خواست نقش مورد علاقه ام در فیلم کازابلانکا را بازی کنم . تازگی ها دیگه برام مهم نیست چی میشه اگر بشه . مهم اینه که زندگی کنم .
رفیق ، حالت داره ازم بهم میخوره . نه ؟
توی دلت میگی زرشک به این عاشق شدن . اما باشه رفیق ، هرچی میخوای بگو . ولی من اینو دوست دارم :
فکر کن تو یک گل نیلوفری و عشق یک گل نیلوفر دیگه و شما ها داخل یک مرداب هستید و از قضا یکی عاشق دیگری ... بهش میگه دوست ش داره ولی جوابی نمیاد . اونقدر خودشو بهش نزدیک میکنه که احساسش کنه . بعد میره کنارش و یه خرده آب می پاشه روی صورت معشوقه اش و میره . خوبی این تموم شدن میدونی به چیه ؟ که مرداب هنوز ساکته . گلبرگی از گلی نریخته .
اما اینو در نظر بگیر اون گل عاشق خودشو می چرخوند به دور گل دوم و ازش می خواد باهاش بیاد . همش التماس میکنه و کلی به اینور و اونور میره تا اینکه کلی گلبرگ هاش میریزه و حالا می خواد بره و میبینه که گلبرگ های معشوقه اش هم روی آب جاریه ... این خوب نیست . تو جنایتکاری . حق نداری به جرم اینکه گلی عاشق تو نیست اونو پر پر کنی .
همه ی انسانها گل هستند و تو هم .
حالا داری توی ذهنت بهم میگی برو بابا با اینها داری خودتو آروم می کنی ... ولی دوست من بیا باور کنیم .
حالا زندگی فرق میکنه . زندگی امروز با دیروز فرق میکنه . . .
اگه یه بار دیگه منو دیدی اصلا با من در مورد احساسم چیزی نگو . از من میتونی بپرسی هوا خیلی سرد شده . نه ؟ و منم میگم : فکر میکنم خدا داره دست های یکی دیگه را هاااا میکنه و یادش رفته که ما هم اینجا داریم زندگی میکنیم . و چقدر با هم بخندیم و بعدش خدا هم میاد روی زمین و می ایسته کنار ما و میخنده . بعد میزنه پشت گرده ام و میگه : هاااااااااااااا نچایی رفیق !!! اونوقت تو حسابی از خنده افتادی وسط خیابون .
آره رفیق . آره
عشق یه چیزی مثل هاااا کردن خداست وقتی که خیلی سردته .
امان از دست تو پسر!
بس کن ای ذاکر مگو دیگر سخن
که زدی آتش به دل مرد و زن!!
از صبح هزاربار اومد توی سرم که بخوابونم پس گوشت
حیف که دوست دارم
حیف
قشنگ نوشتی.خوبه که احساساتت رو جاری کردی.این هم زندگیه.زندگیه همه ما.باید باش ساخت.دیشب برات غصه خوردم و برای خودم هم.این روزا فقط دنبال یه روزم.روز آخر زندگیم
سلام . اینو خودت نوشتی؟ واقعا خوندمش انگار زندگی من . مرسی .
سلام خوبی به من هم سر بزن
بدبختم تازه وبلاگ زدم
مرض ... آدم نمیشی
سلام...
نه آپ کردم...نه وب تازه زدم...
نمیدونمم چی بگم...فقط سر زدم و اظهار ادب...اما یه چیز رو میگم...
اولین نظر واقعا خوب گفته...مخصوصا شعر...
این روزها نظر دادن خیلی سخت شده...خیلی...
نه جواب خوبی دادی
الان خودمم ج میدم
تازه اومدم نت
مرسی از نظرت
مرسی از اینکه تو میفهمی این نوشته منو
جواب هات کوبنده بود عزیز