عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

من خوبم ...

 

 یک روز خیلی سرد در کتابخانه...  

به دست خطش کاری نداشته باشید !!!!!!   

 

pic

 

لعنت به قانون های نانوشته و این هرج و مرج افکار بی قانون . خودت می سازی ، خودت خراب می کنی ، خودت قربانی می کنی . گاهی ابراهیم ، گاهی اسماعیل و گاهی هم به اندازه یک گوسفند هم نمی فهمی . کلمات سربازانی هستند با کفش های استوک دار که مدام در حال تمرینات نظامی به سر می برند .  

احساس ، سازی کوک می کند و در گوشه ای از مغز جوی آبی پیدا می کند و بهر آسمان و زمین می بافد . بماند که تازگی ها به مجموع پریشان خاطران ، چون خسرو و فرهاد پیوسته است . آن سوی دیگر عکاسی آماتور تبر بر درختی می زند که سوژه ی عکاسی اش را جور کند . آن سو تر ، پشت سلسله کوه های منطق و جبر ، کسی خیر سرش درس می خواند ، به دنبال کار می گردد ، در جست و جوی خوشبختی شتابان است . زیر درختی در همان حوالی جوانی فلسفه می خواند ، داستان های کوتاه و بلند می خواند ، نمایشنامه می خواند ، فکر می کند ... شاید مشکلش این است که زیر درخت سیب نیست ! اصلا درخت سیبی در کار نیست .  

آفتابگردان های مغزم چون درویشان قونیه ، سر می چرخانن و روزی چندتایی بر اثر لق شدن ریشه هایشان  یا ازدست دادن سرهایشان می میرند .  

فرهاد تیشه ای برداشته و بر سد بالای سلسله کو های منطق الزرشک می کوبد ، بی تابی می کند . گاهی تیشه به سد میزند و گاهی سر به تیشه ... نوحه می خواند ، دیوانگی می کند ، بچگی می کند ... 

موسیقی آغاز می شود . کمی آرام می گیری ولی تمام فکرها و آشوب ها به دلت می ریزد و می شود دلشوره ای که تاب ایستادنت نیست . فرهاد آتش می زند ، آتش می زند ... 

تا حالا اسم " کوچه علی چپ " را شنیده اید ؟ دیده اید ؟ گاهی اوقات سری به علی و بچه هایش می زنم ... او هم حال خوشی ندارد .  

هان ؟ هنوز حرفت را نزده ای ؟ از دلشوره به سخن نرسیده ای ؟ فرهادت ، فریادت کجاست ؟  

حرف هایش را بلعیده ای و روزی صدبار تکرار می کنی و حالا حرف های خودت را در تنور خانه ی علی چپ پنهان کرده ای ؟   

می خواهم بند کفش هایم را ببندم یاد یک جمله اش می افتم ، می خواهم به آسمان نظر کنم ، یاد یک جمله اش می افتم . گاهی در ذهنم می خندد و گاهی می دود و دور می شود .  

و بعد از این فکر ها یک چیز یادم می آید : گند بزنم به این قانون های نانوشته . گند بزنم به این مغز که آرام ندارد . آهای فرهاد ...!!!! پس چه شد این سد ؟ نمی بینی آتش می سوزاند ؟؟؟ به خانه ی تنهایی ام برسد حتی یادش را هم می سوزاند . حتی قاب عکس خنده هایش را ...  

با خود ببرید خنده اش را ... نگارم تاب این آتش را ندارد ... در سرزمینی با آسمان آبی و آفتابگردان های خورشید پرست ، رهایش کنید . برایم از پروازش بگویید . از آوازش .  

 

در این زمان ، مرگ مغزی خودم را اعلام می دارم . باشد که رستگار شویم ...   

89/10/30  ساعت 21

   

نظرات 11 + ارسال نظر
lmastne جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 17:27 http://www.0912anjelgir.blogfa.com

چه تلاشی کردی تو کتاب خونه رفیق

تلاش مضاعف رفیق

بوف بینا جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 19:26

نمیری رفیق!
چرا توی این عکس از من خبری نیست؟!
ها؟
من کجا بودم؟!

اون موقع شما رفته بودی ... میخواستی زود نری خونه .

بی نام جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 22:46

سلام
وبلاگ قشنگی داری ینی نوشته هاش قشنگن به دل آدم میشینه
واس کدوم شهرین؟ازین به بعد به وبت سر میزنم خوشم اومد از نوشته هات

شما لطف داری .
همون اطراف دیگه . چی بود اسمش ؟ اراک ؟

Behnam شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 01:33

وحید جان بابا...
این بالایی به نام ؛بی نام؛ مسخرت کرده.جدی نگیر!


باشه ، اصلا خودم بهش گفتم مسخره ام کنه ... حرفیه ؟ بهنام جان ...

صخره بلند شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 11:28 http://lalehshahri.blogfa.com/

تا چکاوکها نخونن بهار بیدار نمیشه.زمستون همه جارو یخ زده میخواد .چکاوک توی قفس هم میخونه ولی با اوازی غمناک و کوتاه کوتاه.چکاوک به زمستون عادت نمیکنه .اون ارزوی عشق بهاری رو داره.هیچ کس به کلاغهای پیر عشق نمیورزه. اونارو باید با سنگ از مزرعه فراری داد.والا مزرعه افتابگردان نابود میشه.
این ترسه که نمیذاره چکاوک بخونه نه زمستون.!!

بی نام شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 12:49

اهای پایینی به نام بهنام چرا در مورد چیزی که نمیدونی نظر میدی؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا باید مسخره کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام
شوخی میکنه بهنام ...

احسان شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 15:28

سلام.این ها همه داشتنی های ماست وحید.هر کدام زندگی ما رو به یه سمتی میکشونه.ما فقط باید تصمیم بگیریم.اما نمیتونیم.چون هنوز تا فرهاد شدن خیلی راهه.ما فعلا فقط صخره ایم.ضربه میخوریم تا صیقل ببینیم.اما شاید نتونستیم اصلا تصمیم بگیریم.الان رو هواییم.

هی مرد ، چطوری ؟
دقیقا روی هواییم .

بی نام شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 20:00

ایووووووووووووووووووول دم آقا وحید گرم خوشمااااااااااااااااااااااااان آمد
هه هه آقا بهنام حال کردی؟

بله ... لذت بردن .
بسیار
بهنام جواب ندی هااااااااااااا .

وود شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 21:22 http://www.safit.blogfa.com

سلام
نه خوشمان آمد . مغشوشی و پریشان حالی از نوشته ات داشت پرت میشد بیرون....
ایول....
(راستی این شکلک هارو چه جوری استعمال میکنی؟ وا... ما که هیچ جای این کامنت دونیت نمی بینیمش....)

سلام
این که مغشوشی و پریشان خاطری داشت از نوشته ام پرت می شد بیرون خوب بود یا بد ؟
شکلک نداره داداش . شرمنده . ببخشید . از همون شکلک های اس ام اسی استفاده کن ........ : ) : ( :$ و ... .

بوف بینا شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 23:28

نمیدونم چه حسابیه که هر چند وقت یه بار یه عده میان وبلاگ وحید که اسم ندارن و اتفاقا زود به زود هم نظر میدن و پیگیر امور هستن!
منظورم دقیقا "بی نام" هستش
وحید جان هنوز که شخصیت ... یادت هست؟
محض اطلاع عرض میکنم : من عاشق این شخصیت ها هستم.
دمت گرم بی نام جان
میخوام دو نفری بترکونیم ها
ایول

سلام حسین جووون
ببین داداش چه کار داری کیه ؟ ول کن . بیخیال شو . این وبلاگ من غریب نوازه .

mastne شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 23:29

هنوز ته مزه ت تو دهنمه!

هر وقت تُف میندازم بیرون کمرنگ تر میشی! بالاخره که یه روز گُم ِ گُم میشی! مگه نه؟

پس میزنم تیریپ بی خیالی!

مدل ِ الکی خوشی!

به قول توالدنگی!

چرت میگم! هرچی میاد دهنم میگم... هستی؟

هستم مستانه جان .
منم میگم بیخیال . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد