دلم هوای اون روز شمار ها را کرده . آن روزهای قدم زدن با خیالش در مسیر دانشگاه - پارک پیروزی - پارک دانشجو - پارک دانش آموز و خانه ... ضیافتی با حافظ و سعدی و شعری که گاه وبیگاه می زد توی خال . از همون شعر هایی که فقط توی فیلم ها به نام طرف میاد : یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور / کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور . . .
یاد انتظار برای شب هایی که باید می نوشتم برای چشم هایی که شاید و شاید در تصوراتم می خواند . . .
دوباره مرور می کنم . شعر ها را ، نوشته ها را ، روز شماری ها را ، و بر سر خویش فریاد می زنم که کاش فریاد نزده بودم ، کاش به زبان جاری نمی کردم ، کاش . وقتی به این "کاش ها" می رسم یعنی کم آورده ام .
از ایسم نوشتن ، از بیهودگی نوشتن ، از هوای خوب بعد از باران نوشتن همه یعنی اینکه کم آورده ام . مخصوصا در این روزها که خود را در چاه بی خبری انداخته ام . در چاه ... .
نوشتن ندارد ، خواندن هم ندارد ، ولی دوستان دلم لک زده برای ... .
چه بنویسم که فکر کنم آزرده نمی شود ؟؟؟ لعنت به این فکر کردن های من که از اولش فکر می کردم .
من فیلسوف نیستم ، من به اندازه ی خودم هم نمی فهمم ، من هیچ چیز نیستم ، من فقط جوشیدم ، در دستانی که مهربان بود . در روزهایی که آرام بود .
من عاشق غم و غصه هم نیستم . من تریپ بلد نیستم ، من اصلا آدم مزخرفیست .
چی دارم میگم ؟؟؟ چون نمی فهمم چی می نویسم پس برای اولین بار نظر نمی خوام .