۱۰ سال پیش به رسم تخیلات نیمچه نوجوانی - کودکی ، کاغذی را در حیاط خانه چال کردیم . من ، امید(پسر خاله ) و ندا (دختر خاله) . روزهایی که بازی می کردیم و ادای آدم بزرگ ها را در می آوردیم . شرکت می زدیم و هر روز یکی از ما سه نفر می شد رئیس . شلنگ آب حیاط را سوراخ می کردیم و مثلا: فوتبال ، زیر بارش باران را تجربه می کردیم .
الان باید بگم : هی رفیق ، بزرگ شدیم . . .
پ.ن1: از این به بعد کمتر میام نت . تصمیم خودمو برای ادامه تحصیل گرفتم . من این شرایط را دوست ندارم .
پ.ن2: در حاشیه نمایشگاه تهران خیلی خوش گذشت . بیشتر مسیر رفت و برگشت را دوست داشتم . و آن دو نفر که از مجازی بودن خارج شدند .
آخی چه کار قشنگی کرده بودین.منم هنوز اولین شعرمو دارم...یه بار عکسشو میذارم تو وبلاگم
منتظر اولین هنر نمایی شما در عرصه هنر هستیم .
سلام
خیلی برام جالب بود
بعد از مدتها وبلاگمو با یه ترانه از خودم آپ کردم
خوشحال میشم نظرتون رو بدونم
عاشق این کاراتم
از اینکه خاطراتتو همیشه نگه داری
اونم به هر وسیله ای!
منم نگه داریا!!!
فقط منو چال نکن!
تو را باید قاب گرفت . البته قبلش به رسم پروانه های دیواری باید خشکت کرد .
تصمیم خوبی گرفتی .. موفق باشی!
منم ازین کارا می کردم همیشه هم بابا بزرگم دعوام میکرد که چرا خاکه باغچه رو ریختم بیرون:)
کاش هیچ وقت تموم نمیشد اون موقع
نه بابا . چی بود اون موقع !!! همش دلهره مدرسه و پاییز همش غم بود . الان پاییز هم قشنگه
حذف نت = موفقیت
سلاااااااااااااااام وحید جان
وب زدم دوست دارم بیای و بهم سر بزنی فعلا یه آپ کوچولو کردم اگه دوست داشتی بیا مثل من بچه خوبی باشااااااااااا
سلام.من ازین خاطره ها ندارم چرا<؟اون موقع ها ما تخیل نداشتیم انگار.بچسب به درس که نت آبه بخدا