عجب رکود آپ وبلاگی شده این روزها . می خوام از امشب دیگه دوباره رکورد کتاب خوانی را بزنم . منو در نظر بگیرید در حال خوردن کتاب ها . جالب میشه ... نه ؟
یه عکسی حسین ، وقتی رفته بودیم شمال از من انداخت که هفته پیش یکی از بچه ها قاب کرده تحویلم داد . از اون روز هر وقت تو چشم های عکسه نگاه می کنم دلم به حالش می سوزه . بنده خدا خیلی خرابه . چی می خواد بگه نمی دونم . ولی دیوونه ام کرده . قرار شده وقتی رفتم سربازی خانواده با نگاه کردن به این عکس منو یاد کنن ...
حرفی نیست ... همه بیهودگی
هییییییییییییییییییییییییی
هوووووووووووووووووووووو
اوه ه! یاد کنن؟!
دو ماه آموزشی دیگه این حرفارو داره؟
تا چشم بهم بزنن برگشتی.
ای خداااااااااااااااااااا یه خواهش !!!
تمام دختر ها نه ... فقط این هاله را ببرن سربازی ... ای خدااااااااااااااااااااا ...
آره می دونم زود تموم میشه ... تازه خیلی هم خوش میگذره . ولی دارم میگم که هیجانش بره بالا
سلام ساوه ای عزیز.منم یه ساوه ایم.وقتی وبلاگتو دیدم خیلی خوشحال شدم.خیلی از وبلاگت خوشم اومد.آفرین.به منم سر بزن.خوشحال میشم.موففففففففففففففق باشی.
سلام همشهری
حتما مزاحم میشیم ...
وحید حالا هی بشین اه و ناله کنا.بجاش میری سربازی مرد میشی دیگه:)
الان نامردم دیگه ؟؟؟؟؟
سلام همشهری عزیز.مرسی که بهم سر زدی.با تبادل لینک موافقی؟
نامرد چیه.زبونتو گاز بگیر.الانم مردی.مردتر میشهی:دی.حالا بیخیال جدی نگیر دستم
ازین خیلی خوشمان آمد...
حرفی نیست ... همه بیهودگی
هووووووووووووووووم