عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

سرباز

تبل بزرگ زیر پای چپ

تمام خیال های خام ، زیر پای راست 


بالاخره تموم شد  . دیدی چقدر زود گذشت ؟ 

هنوز یک هفته نشده که رفتم سربازی ولی باید اعتراف کنم که بهش وابسته شدم . خیلی لذت بخشه . مخصوصا نگهبانی و رژه ...

تصور کن : ساعت 2 نیمه شب ، همه خوابن ، تو جلوی در دستشویی واستادی تا کسی به آفتابه ها به جای شما ، تو نگه . داس مه نو داره لبخند میزنه . هوای خنک تمام گرمای ظهر را جبران میکنه . اونوقته که یکی دیگه از نگهبان ها بیاد سمتت و بگه بریم قدمی بزنیم.میریم دور گروهان چرخی میزینم و هر 10 متری یک نگهبان بهمون اضافه میشه . تا به خودت میای میبینی همه دارن رو بازی میکنن . بعدش فقط یه چرت 10 دقیقه ای داخل راهروی ورودی دستشویی می تونه ضیافتت را کامل کنه . هم گرم و هم امن . فقط بدیش به اینه که ساعت نگهبانی تو 2-4:30 است و تو بعد از نگهبانی نمی تونی بخوابی باید بری برای نماز و صبحانه و بعدش صبحگاه و بعدش تمرین رژه و همینطور میری تا ساعت 9:30 شب که خاموشی زده میشه . 

جلوی گروهان ما یه حوض کوچیک هست که معمولا قبل از خواب میرم اونجا و سر و صورت و بدنم را می شورم که خیلی کیف میده . بعدش با بدنی سبک و روحی خندان میرم می خوابم . تازه داری مزه خواب را می چشی که یکی میزنه به پهلوت :  پاشو نوبت نگهبانیته، من رفتم بخوابم ... بگو آخه بی وجدان حداقل نگو من رفتم بخوابم .

این یک هفته اولش خیلی سخت گذشت ...مخصوصا قسمت همیاری ، که باید به پادگان کمک می کردیم . خلاصه هرکی رفت یه قسمتی کمک . مثلا دیوار کشی ، حمل بلوک ، ایجاد جوی آب ... ما هم از بخت بد افتادیم اردوگاه که بیرون از پادگانه . باید با قلم و چکش (پتک) مقداری از کوه را که ایجاد مزاحمت کرده بود برای تاسیس میدان تیر جدید را صاف کنیم .


پ.ن: آی آدم دلش میخواد داخل سربازی بنویسه !!!


نظرات 3 + ارسال نظر
من و دو برادرم جمعه 9 تیر 1391 ساعت 14:06

وااااااااااااااااای چقدر وحشتناکه :(

قشنگه که ه ه ه ه ه ه

هاله چهارشنبه 14 تیر 1391 ساعت 10:48 http://haleh-deltang.blogfa.com

ههههه!
فقط همینو دارم بگم ..
در ضمن من بعد از گذاشتن این کامنت میرم بخوام.بععععله.

معلومه حسابی به درک عمیق از سربازی رسیدی ... فقط خواب

مهرنوش... چهارشنبه 14 تیر 1391 ساعت 14:58

خداوندا دگر ز دست این دنیا شدم خسته...
بسوی هر در بازی روم شود بر من شود بسته...
نه با من سرگروهبان خوب و نه فرمانده دسته...
.........................................................
عجب......چقدر سخت میگیرن!!!! :|

اشکال نداره ... پوست آدم کلفت میشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد