عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

رفتم و رفتم تا اینکه

سلام  

همین خوبه دیگه . اینکه من به شما سلام میدم ... 

امروز اول پاییز ... من ساعت ۶:۳۰ صبح دختری را دیدم که شبیه کسی بود که تاحالا ندیده بودم . اما یه طنزی از توش در اومد که خودم هنوز هم دارم می خندم .  

قضیه چی بود؟ : صبح ساعت ۵:۳۰ وقت ام آر آی داشتم در مسیر برگشت سوار اتوبوس های کوهسار شدم برم سر جنت آباد پیاده بشم برم منطقه . همون خانم مورد نظر داخل اتوبوس بود . خلاصه چشممون گرفت (دوست عزیز شما دل نداری ؟ منم دارم دیگه) تو فکر برم نرم بودم که دلو زدم به دریا که فقط به خودم ثاب کنم باید یه خرده دنبالش گشت . معمولا ما باید با اسب سفید بریم سراغشون نه اونا دیگه . . .منم سوار بر اتوبوس به سوی سرنوشت تاختم .  اما چشمتون روز بد نبینه که اتوبوس رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم کن !!!!!! بعد از ۴۵ دقیقه !!! خلاصه اون برو ... من برو ... تا اینکه رفت توی یه مدرسه !!! خلاصه ۲*۲ کردم دیدم میشه ۴ . گفتم خوب دیگه برم منطقه بخوابم . منتظر اتوبوس بودم که برگشت .منو بگو خر کیفه گرفته بودم عجیب . خلاصه دوباره سوار اتوبوس شدیم و ۴۵ دقیقه بعد میدان آزادی بودیم !!! دیگه رفت داخل مترو ...منم خسته شدم ... گفتم بزار بره سر درس و مشقش منم برم بخوابم که بعدازظهر پست دارم . اما خودم کلی خندیدم . فقط نفهمیدم چرا برگشت ؟؟؟ بعد مثل یه فرهاد که کلنگش دسته نداشته باشه اومدم آریا شهر و الان در کافی نت هستم . در کل گفتم که وحید را دست کم نگیرید  

 و این بود تنها خاطره ی مورد دار زندگی من که بخیر گذشت و تنها حادثه ی خوبش این بود که به خودم نه نگفتم . اما خداییش جا خوردم وقتی رفت مدرسه . البته پبش دانشگاهی هاااااااا ...  

آخ یادم رفت اول مهر را بهش تبریک بگم حداقل .

 

قراره یه کتاب بنویسم به رسم کیانیان با نام:فرهنگ و خاطرات این مردم نازنین . 

 

پ.ن:نرید بگید وحید رفته تهران هیز شده ... این کاره شده ،اون کاره شده،من فقط ......  آدمم .

نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 1 مهر 1391 ساعت 11:17

خیلی جالب بود
اگه هرچند روزی همچین اتفاقی براتون بیفته وشما هم بنویسید مطمئنم سرچند ماه1 کتاب رمان خیلی خوب
می تونید بدید به بازار
موفق باشید

مهرنوش شنبه 1 مهر 1391 ساعت 18:07

اااااااااا....نظرات تاییدی شدن
ام ار آی؟؟؟خدا بد نده؟؟
به به...به به...
چی بگم والا...زندگی باید کرد...بیخیال حرف مردم...
همیشه این و تو سرم دارم...
به قول پرستویی توی فیلم مارمولک...
برو حالشو ببر اما اسراف نکن...اصراف یا اسراف بود؟؟
اما اون لحظه باید تورو میدیدیم...
میگم خوش میگذره ...بگید نه...
کتاب فرهنگ مردم؟!!!

حسین پنج‌شنبه 6 مهر 1391 ساعت 12:20

بوی تغییر ز اوضاع وحید می شنوم!
چه کردی با خودت مرد؟

شیطون شدیا
اگه جای تو بودم دوست داشتم دختره میرفت توی یه مهدکودک! یعنی دوست داشتم طرف معلم مهدکودک باشه.بعد یه سناریوی خوشگلی از توش در میاوردم که تا عمر دارم به کمیک بودنش بخندم!

سیمین جمعه 3 آذر 1391 ساعت 16:07 http://dereil.blogfa.com/

اتفاقا میخواستم بگم وحید رفته تهران هیز شده
ک اخرش گفتی نگین هیز شده ها
خب تو اسمشو چی میذاری؟

شیطنت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد