عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

تمام شد

و حالا من ماندم و صفحه ی سپید ، و کلماتی که برای جاری شدن سر از پا نمی شناسند .  

 

دوستان عاشقی چیزی مثل طعم یک شکلات داغ و هوایی با درصد مهربانی بالاست .  

دوستان عاشقی پنجره ای است که می شود از داخل آن درختان سرما زده را سبز دید .  

دوستان عزیز عشق مقدس ترین واژه است . ولی حرمتش را نگه دارید . مقدس ترین ، همیشه مقدس ترین می ماند .  

دوستان عاشقی چون هیچ چیز نیست . عشق همان یادگار خداوند است . عاشق به راستی که خدایش را بهتر می فهمد ... 

 

. تمام شد .  

 

کسی پا روی احساس دیگری نگذاشت و آن دیگری پذیرفت . عشق هنوز مقدس ترین است .  

همیشه داستان زندگی ما مثل کتاب ها پیش نمیره . یعنی هیچ وقت پیش نرفته . ولی من شگفت انگیز بودم . و چون فیلم ها و کتاب ها و هزاران شعر و موسیقی که رویا پردازانه پیش می روند شروع کردم و به سبک خودم تمومش کردم . با یک پایان تلخ شکلاتی .  

حالا می تونی بری برای بقیه مثال بزنی که یه آدمی بعد از اینکه با عشق ش بعد از 4 ماه حرف زد و به اندازه 8 ماه حرف داشت و به عمق 5 سال احساس داشت ، تونست با یک خنده خداحافظی کنه . و برای همیشه از اون روز فقط یک شکلات داغ را به یادگاری ببره و مثل یک کتاب و مثل یک موسیقی و مثل یک فیلم تموم شد . برید به همه بگید که تموم شد . نگید که نتونست . با افتخار می گم که من در عشقم پیروز شدم .   

 بگید خوشحاله که دوست ش بازم می خنده . و بگید که بازم براش دعا میکنه . و بگید که عشق هنوز مقدس ترین هاست .  

سی و هفت مین روز خداوند صبر و صداقت را آفرید . خداوند خندید ... 

می دونی دوست من ، تو نمیتونی بعضی چیزها را تغییر بدی . ولی همیشه به چیزی که هستی ایمان داشته باش . و من ایمان داشتم .  

ولی خنده هایش زیبا تر از هر چیز دیگه است .   

این شعر برای روز بیست و یکم نوشته شده که الان صدق میکنه :  

تو بخند   

من می روم  

خنده ات را قاب می گیرم  

بر دیوار دلم می کوبم مهرت را   

چشمانت را از بر می کنم

آهسته می روم تا کسی نفهمد 

 قول می دهم ، قول می دهم  

تو بخند  

من را چون نسیمی تصور کن  

بر درختان باغ وزیدم و رفتم  

اگر برگی افتاد لطفا :  

در دفتر شعر ، غزلی برایش بنویس     

تو بخند  

تو تا می توانی بخند   

 

و او قول داده که بخندد  

دعا کنید

روز سی و ششم  

 

امروز فقط فکر کردم و راه حل های لاپلاس ، تبدیل z  ، کانولوشن و ... را امتحان کردم و در نهایت برف بارید . سپید شد . دل را پاک کردم و دل به دریا زدم .  

در ذهنم می بافتم . می ساختم . خراب می کردم . و در نهایت خسته از اینهمه فکر ، به سیگنال های گسسته و پیوسته فکر می کردم .  

خدا کنه فردا ... 

برام دعا کنید ...

کابوس

روز سی و پنجم  

 

دیشب از بدترین شب ها بود . تنها بودم ، در فکر تو ، جسمم در مقابل افکارم بی دفاع ماند . یهو کم آورد . و من تا خود صبح کابوس می دیدم . می دیدم که تو رفته ای .   

هر روز به دنبال بهانه هستم . بهانه جویی میکنم که تو را ببینم . چه می شود کرد ؟؟؟ این مسکن خوبیه !!! فعلا  

  

البته حافظ را هم فراموش نکنیم . او هر شب دلداری ام می دهد .

بگذار عشق بخوانمت

 روز سی و چهارم 

 

ساده ، مثل قدم زدن ، مثل قدم زدن زیر باران ، مثل قدم زدن زیر باران و نگران فردا . و اگر تو عاشق باشی و باران ببارد ، تو خوشبخت ترین انسان روی زمینی . ولی دلت شور می زند . دلت می گوید نمی شود . و تو با خشونت فریاد می زنی که می شود . به من ایمان داشته باش .   

دوست من ... خیلی بده هر روز دلت شور بزنه ، هر روز یک بغضی باشه ، هر روز چشم به راه کسی باشی .  

دوست من ... باران زیباست ولی وقتی که می بارد بر گیسوان عشقت ، زیباترین ها هم کم می آورند . مثل دیدن خداوند در خواب .    

دوست من ... می خواهم تو بفهمی . می خواهم کمی درک کنی . فقط کمی ... اگر پرواز نمی دانم ، اگر آواز نمی دانم ، همه را ببخش به ایمانی که به عشقم دارم .  

دوست من ... آه دوست من ... بگذار در این راه فدا شوم و پرواز را بیاموزم . نه ...نه... خیال پرداز نیستم . من دیوانه هم نیستم . من فقط عاشق شده ام . عشق جز مقدس ترین هاست . و حال تو مقدس ترین های منی . روز به روز ، به دیدارت دلتنگ تر می شوم . هر روز کابوسی شده تا تو بیایی ... .  

خداوند را هر گاه دیدم گفتم چیست این معنی دمیدن عشق ... لبخندی زد و چون همیشه فراموش کردم . ولی حال خداوند هم می خندد . و من دلتنگ خنده های بیشتر پدر آسمانی ام هستم . و بیشتر از پدر ، که هم می خندد و هم نور نشانم می دهد و هم دوستم دارد .  

دوست من ... اجازه بده تو را با عشق بخوانم . بگذار کمی لبخند خداوند را شاهد باشیم . بگذار کمی مهربانی با قصد دوست داشتن به یکدیگر هدیه دهیم . 

دلم اکنون هم ، شور می زند . چه حس عجیبیست .  

و از تنها چیزی که میترسم همین محکوم به احساسی فکر کردن است . من قدم در راهی نهاده ام که می توان در اون نیست شد . و می توان در او به اوج آبی آسمان رسید . من فکر هایم را کرده ام و قبول می کنم آنچه را که بر من می آید . و قبول میکنم که هر روز دلشوره داشته باشم . و هر روز بغض داشته باشم و هر روز بی تاب دیدنت باشم ، به هر بهانه ای .  

خندیدن تو مسکن خوبی بود برای یک روز ، آن روزها که خیال خفه کردن این حس عجیب را داشتم ، ولی اکنون دیگر انچنان بال و پری یافته که تحمل سرکوبش را ندارم .  

در گذشته برایت نوشته ام که تو پایان انتظار یک انسانی و ای کاش به خوبی بفهمی که انسان چیست ؟ و چه می شود اگر انسانی گمشده ای را بیاید . و چه می شود اگر .... 

اگر ننویسم ، اگر حرف نزنم ، اگر بخواهم خفه اش کنم ، اگر ...اگر ... اگر ... من انسان نیستم .  

دوستم ، خداوندم ، عاشقی را دوست دارد . به دوستم سوگند که این خیال یک کودک ده ساله نیست .  

کمی فکر کن ...  

کمی فکر کن ... 

باران

روز سی و سوم  

 

باران در آسمان می رقصد   

قدم زدن در شبی بارانی ، همراه با خیالت ، دنیا دیگری است

همین روزها به سخن می آیم  

قول می دهم  

 

در فکرم

روز سی و دوم  

 

در فکرم    

در فکر اینکه چگونه لب به سخن باز گشایم  

همه می گویند فریاد کن  

و من در حال دورخیز برای رسیدن به آرزویم   

 

همین ... 

 روز سی و دوم تموم شد . روزها می روند و من هنوز ...

آسمان گرفت و بارید

روز سی و یکم  

   

   

آسمان بارید  

دلم برای لحظه ای تو را فریاد زد  

تا آسمان در فکر چیک چیک بود  

من برای ما دعا کردم  

  

خورشید گرفت  

دلم آفتاب روی تو را خواست   

در آسمانم درخشیدی  

ساعتی دلم به حضورت گرم شد  

 

انتظار معنای دیگری دارد  

وقتی می دانم که می خواهم  

باریدن بهانه است  

خورشید بهانه است  

زندگی این روزها بهانه است  

برای در فکر تو بودن  

همه چیز برایم بهانه است

حرف هایم

 

این روزها کارم فکر کردن است . لاپلاس سیگنال گسسته را که نمی شود نوشت و فکر نکرد . گسستگی در میان باشد و من صحبت از روش حل لاپلاس کنم ؟ بیهودگی را نیاز به نوشتن نیست .   

 

هر شب حافظ می گوید که می آید غم مخور . سعدی غزلی می گوید که گرفتارش شده ای دور مشو . قیصر می گوید که ببین دلت چه می گوید . شهریار می گوید در وصل هم  در آتشی . مولانا لاف در عشم می زند . عبید زاکانی چرت و پرت می گوید . مشیری بحث کوچه و خانه را پیش می کشد . پناهی مرا به دایناسور تشبیه می کند . مریم حیدر زاده از صدایم خوشش آمده . سیلور استاین مرا آدم برفی می خواند . رهی معیری می گوید شد زمستان .  

 

  


 روز سی ام

 

به چشم هایم خیره شو    

برای یک لحظه  

حرف هایش را جدی بگیر  

 

لطفا ...

 

بهانه

روز بیست و نهم  

 

دلم می گیرد  

وقتی تو نباشی  

خنده ها در تکرار می میرند   

                              می شود چون دیروز ها

و من بهانه ای ندارم برای با تو بودن  

بهانه ها را باور کن   

بهانه ها حرف هایی هستند  

که از چشم هایم می توانی بخوانی 

و من پیوسته بهانه جویی می کنم  

تنها تو می توانی

بهانه ای باشی برای خوشبختی  

-------------------------------------- 

واقعا این شعر زیباست :  

 

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم  

                                                       عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم 

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود   

                                                        بیچاره من که ساخته از آب و آتشم 

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز  

                                                        صبحست و سیل اشک بخون شسته بالشم  

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست  

                                                       عمریست درهوای تو می سوزم و خوشم  

خلقم بروی زرد بخندند و باک نیست  

                                                        شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم  

و ...  

                                                     

 

بهانه

روز بیست هشتم  

 

نازنینی که خوابیده است را می شود بیدار کرد ولی نازنینی که خود را به خواب زده است را نمی شود بیدار کرد .  

 

من ایستاده ام  

این جادوی خنده های توست  

منتظر می مانم  

شاید همین روزها صدایت کردم 

و خواستم که  

خواسته باشم از تو  

 چند ثانیه چشم در چشم ماندن را  

و تو ای کاش بفهمی که همه چیز بهانه است  

آب و آتش

 روز بیست و هفتم  

نازنین بگذار ادامه دهیم .  

واقعا برایت مهم نیست که تو پایان انتظار کسی هستی ؟ برایت مهم نیست که شخصی سالها آرزوی دیدن تو را داشته ؟ شخصی سالها در نمازش تو را طلب می کرده و خیلی چیزهای دیگر !!! 

مگر می شود ؟؟؟  

روزگار غریبی داریم . یکی تمامی هستی اش را به نام دیگری می زند و او می ماند  که آیا واقعا دوستش دارد ؟    

نازنین ، این رسم سرزمین های دور است .در فکر چه رفته ای ؟  در میان ما همه یکدیگر را می فهمند .  

  

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم  

                                                          عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم   

با عقل  آب عشق به یک جوی نمی شود 

                                                          بیچاره من که  ساخته  از  آب  و  آتشم  

خیالت آسوده باشد

روز بیست و ششم  

   

عاشق از عقل فرار می کند و نمی دانم چه سری است میان معشوق و عقل . عاشق ، آتش و سوختن نمی داند ولی معشوق چون دانای کل می ایستد و تو را نظاره می کند . آنسوی آتش آغوش می گشاید . تو می دانی که در آتش خواهی سوخت و وصالی نیست جز ، چون غباری در هوای او گذر کردن . و همین یک لحظه بودن در کنارش را به جان می خری و در آتش پرواز می کنی .  

آن یک لحظه با تو بودن می ارزد به هزاران بوییدن گل های سرخ . و تو برابری می کنی با چندین سال انتظار . آیا معشوق می داند این آواز ها را ؟ واقعا می فهمد این ساعت ها را ؟ می داند سرانجام انتظار کسی بودن یعنی چه ؟   

من اینجا مانده ام

تو اگر می خواهی از آن سو برو 

خیالت آسوده باشد

به بندی بسته ام و پروازش می دهم  

خوب می رقصد خیالت در آسمان دلم  

سپید

روز بیست و پنجم  

 

  

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

سپید بودن را دوست داری ؟  

تقدیم به تو اگر   

دلت سپید خواسته  

آفتاب

 روز بیست و چهارم

 

نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید  

وگر صد نامه بنویسم ،حکایت بیش از آن آید 

 

چون آفتاب تابیدی و ...  

ومن  

چون سایه گریخت عقل ناچیزم   

فریاد بزنم

روز بیست و سوم  

  

هیچ وقت به معنای این شعر پی نبرده بودم . ولی امروز ...   

آفتاب را دوست دارم به خاطر لباسهایت روی طناب رخت   

باران را وقتی بر چتر آبی تو می بارد

و چون تو نماز خوانده ای خدا پرست شده ام  

 ــــــــــــــــــــــــــــــ 

کم مانده بود که فریاد بزنم  

 

کجاست ستار من ؟

روز  بیست و دوم

 

تسلیم ...  

من می ترسم  

.  

دلم شور می زند   

...

کجاست این ستار من ؟    

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروزچندمین روزیست که آهسته آمده ای و چندمین روزیست که من سعی میکنم تو را فریاد نزنم .

امروز چندمین روزیست که به ستارم پناه می برم  

امروز چندمین روزیست که من برای تو زندگی میکنم  

امروز و یا شاید فردا و یا شاید هیچ وقت تو به حرف هایم فکر هم نکنی    

امروز ... 

  تا همیشه من فکر میکنم

من احساس میکنم  

من ... 

 مهم نیست... تو فقط بخند ...  

تو بخند

تو بخند   

من می روم  

خنده ات را قاب می گیرم  

بر دیوار دلم می کوبم مهرت را   

چشمانت را از بر می کنم .

آهسته می روم تا کسی نفهمد 

 قول می دهم ...قول می دهم  

تو بخند  

من را چون نسیمی تصور کن  

بر درختان باغ وزیدم و رفتم  

اگر برگی افتاد ... لطفا :  

در دفتر شعر ، غزلی برایش بنویس     

تو بخند  

تو تا می توانی بخند   

می خواهم تا وقت هست لبریز شوم

می خواهم  

می خواهم  

...

نمی دانم ...  

من هیچ چیز نمیدانم ... 

فقط تو بخند ... 

 

 

مپرس

 

  

آنجا ببر مرا که شراب هم نمی برد ...

 

 

----------------- 

فکر کنم یه مرضی گرفتم .  

ـــــــــــــــــــــــــــــ
 دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

    که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس  

---------------- 

که مپرس !!!

 ---------------- 

 گاهی اوقات خودت هم نمی دونی چه مرگته . ولی یه چیزی هست . یه چیزی که شاید در جایی مثل گلو گیر میکنه و نمیتونی بخندی و نمیتونی گریه گنی و نمیتونی حرف بزنی . توی گلوت گیر میکنه و داخل مغزت شروع به لانه سازی . خیلی بده . خیلی بد . بعضی وقت ها دیگه مقاومت نمی کنی و میزاری حسابی تسخیرت کنه . تمام بدنت را میگیره . می شوی یکی دیگه . یه آدم دیگه . شاید راهی برای تکامل باشه . ولی خیلی غریب شروع میشه . ترس تمام وجودت را میگیره .  

  

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست !‌  

                                                      گر   امید   وصل   باشد  ، همچنان  دشوار  نیست  

خلق  را  بیدار  باید  بود  از  آب  چشم  من  

                                                      وین عجب کان وقت می گریم که کس بیدار نیست!  

 

و تو می مانی و یک مشت حرف ... و نا شناخته ای که قصد تسخیر تو را دارد . و تو مجبوری که کلمات را در گلویت خفه کنی .   

دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را       تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را 

 

  

 

شاید نمیدانیم

باز هم سکوت میکنم   

     میتوانم گیسوانش را در باد ببینم  

                                         که می رود   

                                                بیخیال از چشم ها 

 قدم هایش را حفظ کرده ام   

 

هر روز تکرار میکنم  

کسی از چشم ها نمی فهمد  

کور شوی دنیا   

کور شوی دنیا  

 

کسی نگاهی پای احساس نمی بخشد  

---------------------- 

چند وقته که فقط اینطوری دلم میخواد بنویسم . نمیدونم چه مرگمه .  

شاید آمدی ... شاید رفته باشی

 

 

بخت نگون است

چون مرده ها هدفون را بر روی گوش هایم گذاشته ام و در خیابان خلوت اطراف دانشگاه قدم میزنم . چقدر خوب است . چقدر خوب است که من نمی توانم فکر کنم . آنقدر صدای موسیقی را بلند میکنم تا تمامی رشته های مغزم پنبه شود . مانند انسانهای گنگ قدم میزنم . از چند لحظه بعد هم خبر ندارم که میخواهم در کوچه سمت راست گم شوم و یا در کوچه سمت چپ .   

 

کافیست ...  

پیاله ات را بیاور و کمی بیخیالی بنوش . فقط کمی .   

اصلا نفهمیدم چی نوشتم . حتما جملات ادبی فوق العاده ای بوده اند !!! ولی از ذهن خسته ام بیشتر از این نخواهید .   

---------------------- 

این جور زمانه ست  

                                        یا بخت نگون است  

به هر گوشه که عشقیست  

                                        دلی غرق به خون است  

این تدبیر که باشد ؟! 

                                        که با عشق ، جفا است  

تو بخند یار دل انگیز  

                                        وصالت نقش بر آب است   

بقیه اش هم مثل تموم شعر ها تموم میشه . بیخیال آخرش . خودتون با سلیقه خودتون کاملش کنید خودتون .