عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

دل نوشت

دارم با تمام سلول هایم احساس می کنم که جزء  یکی از"  باید فراموشی" هایت ، دارم پاک می شوم . از آنچه شد و از آنچه نشد . از همه مانده ام . وا داده ام .

کافی نیست ؟

عیار یک عشق را با چه چیزی می سنجند ؟ صبر ، ایمان به عشق ، صداقت و ... .

باشد ؛ حرفی نیست . هیچ حرفی نیست . بگذر . روزگاری است که سپری می شود و من به گمانت فراموش می کنم . 

اینهمه نوشتن برای چه ؟ که ثابت کنم ایستاده ام ؟

بخند که دیگر کمر عشقم شکست و تاثیر این روزها را گرفتم . آنقدر از تو دور شده ام که خویش را هم که با تو خویشاوندی داشت فراموش کردم . هزاران فرسنگ دور تر و در اتاقی نشسته ام و به این فکر می کنم که آیا هنوز دوستش دارم ؟  دلم می لرزد ، دستانم بر روی کیبورد شل می شوند و یادم می آید که یک روز با تو بودن برایم چون هزار سال لذت داشت  . آیا من هنوز همان هستم ؟ 

_________

امروز کسی را دیدم که در چند صدم ثانیه شبیه تو بود و دیدم که دلم لرزید ، پاهایم سست شد و صد آرزو کردم که تو باشی . و نشد .

ببخش که چرت می گویم ، ببخش جملاتم درست چیده نشده . ببخش که بیهوده نوشتم .

_________

حتما این پست تصحیح می شود .


معجزه !

هر چه می دوم نمی رسم

شاید باید بایستم

365 روز دیگر تو می رسی

اگر دنیا به پایان نرسد

اگر عشق معجزه یادش نرفته باشد

از همه چیز

برای 150 نفر اینگونه سر به طاق آسمان می کوبید ؟ فقط برای همین قلیل انسان ؟

اونجاییتون که سوخته را آب بریزید !!!! 

____________



روزها میگذرد

و در پایان هر روز

من در این فکرم :

یک روز از با تو بودن کم شد !

.

.

.



نصف ، نصف

فرار می کنم

از نبودنت 

.

.

.


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نتوانستم در چشمانت خیره شوم ...


هنوز هم دوشنبه ها روز توست .

از آن روز به بعد ، تمام دوشنبه ها زیبا هستند . همچون همان هات چاکلت ، شیرینی اش برای تو و تلخی اش برای من . نصف ،‌ نصف  . . .


من و یک دوست داشتن

دلم هوای اون روز شمار ها را کرده . آن روزهای قدم زدن با خیالش در مسیر دانشگاه - پارک پیروزی - پارک دانشجو - پارک دانش آموز و خانه ... ضیافتی با حافظ و سعدی و شعری که گاه وبیگاه می زد توی خال . از همون شعر هایی که فقط توی فیلم ها به نام طرف میاد : یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور / کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور . . .

یاد انتظار برای شب هایی که باید می نوشتم برای چشم هایی که شاید و شاید در تصوراتم می خواند . . .

دوباره مرور می کنم . شعر ها را ، نوشته ها را ، روز شماری ها را ، و بر سر خویش فریاد می زنم که کاش فریاد نزده بودم ، کاش به زبان جاری نمی کردم ، کاش . وقتی به این "کاش ها" می رسم یعنی کم آورده ام .

از ایسم نوشتن ، از بیهودگی نوشتن ، از هوای خوب بعد از باران نوشتن همه یعنی اینکه کم آورده ام . مخصوصا در این روزها که خود را در چاه بی خبری انداخته ام . در چاه ... .

نوشتن ندارد ، خواندن هم ندارد ، ولی دوستان دلم لک زده برای ... .

چه بنویسم که فکر کنم آزرده نمی شود ؟؟؟‌ لعنت به این فکر کردن های من که از اولش فکر می کردم . 

من فیلسوف نیستم ، من به اندازه ی خودم هم نمی فهمم ، من هیچ چیز نیستم ، من فقط جوشیدم ، در دستانی که مهربان بود . در روزهایی که آرام بود .

من عاشق غم و غصه هم نیستم . من تریپ بلد نیستم ، من اصلا آدم مزخرفیست .

چی دارم میگم ؟؟؟ چون نمی فهمم چی می نویسم پس برای اولین بار نظر نمی خوام .


خدای انکار ایده آلیسم

زندگی همین است دوستان . بی خودی پیچ و تابش ندهید . خودت را بنداز در جریان حرکتش و بگذار زندگی کنی . هرچی جمله ی خوب بلدی بنداز دور . هر چی شعار بلدی بزار یه جایی سگ بیاد بخوره ... . رها باش . بزار بگذره . نمی گم همیشه بخند ولی هیمشه حرف های بد و ناراحتی را حواله کن روی پشت بوم . 

دنبال خوشبختی نرو (بدبختی خودش تو را پیدا می کنه ! )، همین اطرافه . اصلا خوشبختی وجود خارجی نداره . همین هست که هست دیگه . بی خودی برای خودت باید و نباید تعریف نکن . زندگی همین است ...

ایسم و کوفت و زهر مار هم نباشه بهتره . مثل آدم سرتو بنداز پایین و زندگی کن . بی خودی خط قرمز و آبی برای خودت رسم نکن .

ها ؟ اینطوری بهتر نیست ؟ اصلا اگر مرگ روحی داشتیم بهتر نبود ؟ یه چیزی مثل مرگ مغزی ولی 180 درجه ساعتگرد اونطرف که میشه توانایی راه رفتن و خوردن و ... ولی بدون احساس . بعد اونوقت همیشه حواله می کنی ...



زندگی یعنی همین ...

اگر چرایی آفرینش به 11 روایت بخوانی

اگر ، اگر های بسیار بگویی

باز زندگی همین است ...

می توان نامید این زندگی را :

خدای انکار ایده آلیسم



چندتا دوست جدید پیدا کردم .

آبنبات چوبی

آبنبات چوبی ، بستنی عروسکی

عرفان ، ایسم ، سیم و زر

داستان کوتاه و بلند

غزل ، قصیده ، سپید و نو

نوشتن خاطرات روزانه چون چخوف

تعریف ، تکرار ، ‌لبخند

بودن در کنار جمعیت

من ، تو ،‌ ما که شدیم

سیم و زر می خورد به درد

مرگ ، گریه ، تکرار

3 متر کافیست ، قابیل به جای من

ما ، خاطره ، بدون تکرار ...

بی فایده است

اثبات وجود انسان


۸۹/۱۱/۱۶


 بعدا خواهم نوشت : " خدای انکار ایده آلیسم "

آلودگی

صدایت نلرزید

وقتی ردیف کردی

کلمات سنگین جدایی را ...

دلت را نمی دانم

در آشوب بود یا صلح

ولی گاه گاهی

در میان خنده ریسه می رفتی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به ابهام شعرم خرده مگیر

بیش از این شیشه شدن جایز نیست

در شهری که سرشکستن یعنی "سلام"

بیشمار آدم

کنجکاو "خوب بودن" ت هستند !

تعریف جدیدی نمی خواهد

تاثیر آلودگی ست

که سُرب

در قلب آدم ها 

حقیقتی باور نکردنیست



89/11/14


شما ؟

گفتم برم گوگل یه سرچی بزنم

دیدم یک گزینه جدید اومده روی گوگل با این نام :

Museums of the World - now introducing the Art Project, powered by Google

کلیک کردم و گفتم چه جالب !!!

بعد گوگل نوشت :

Your client does not have permission to get URL / from this server. (Client IP address: 78.38.182.00)

You are accessing this page from a forbidden country.


دلمون شکست .

رفتم عبید زاکانی خوندم و به اندازه 10 روز شاد شدم . واقعا این مرد کی بوده ؟

شما خوبی ؟

امتحانات تموم شد و باز هم طبق عادت ۱۶ ساله یادم رفته که قرار بود چه کارهایی انجام بدم . همیشه موقع امتحانات پر می شم از ایده ها و افکار جدید که باعث میشه امتحاناتم را خراب کنم . بعد از امتحانات هم یادم میره . چی می خواستم .

دکور اتاق را تغییر دادم . یه تخت خریدم و چون خودم پولشو دادم احساس میکنم از ناحیه کمر دچار مشکلات اساسی شدم . و هنوز هم نتونستم مثل آدم سرپا واستم . 


دیروز داشتم فرو می رفتم توی خودم که بلند شدم از خونه زدم بیرون و پریدم وسط شلوغی .

و گفتم امروز روز لذت های دنیایی و زودگذره . البته دیروز دوشنبه بود !!! و کلا دوشنبه روز خوب شاید هم بدی بود .

خلاصه دل می خواست و ما اجابت می کردیم . تک لقمه ، تخمه ،‌ هات چاکلت! و بستنی !

دارم سعی میکنم دل از این اینترنت بکنم و فقط هر روز برای مدت مشخصی وقت پای این دنیای مجازی بزارم . بدبخت را هر کاری بکنی مجازیه دیگه . اینم سرنوشت اینه .

و اما عکس نوشته ...

بله دوستان ؛ در سالگرد انقلاب اسلامی هستیم و سیه پوش این غم عظیم ، همین اواخر ماه صفر را میگم . که باعث میشه ما نتونیم مسئولین عزیزمان را در این پای کوبی یاری کنیم . 

امروز با دیدن صحنه ای دلم شکست . ببینید : 



اگر تو هم دلت شکسته آروم بزن روی پیشونی خودت و سرتو بگیر پایین ( جرم داره بیچاره ) .

این صحنه منو پرپر کرد . آخه این درسته ؟ ملت این کاردرستیه ؟ عکس پاره می کنید که چی بشه ؟ چی را می خواید ثابت کنید ؟ فکرکردی حقانیت یک پول با سالم بودن گوشه هاش اثبات میشه ؟ ما داریم به کجا میریم ؟

برف بارید و زنده شدم . . .


امروز از قدم زدن لذت بردم . فکرش را هم نمی کردم که دوباره برف بیاد ولی اومد . از بارش برف اول مثل برف امروز خوشحال نشدم . خیلی قشنگ بود و به مدت 5 دقیقه بعد از مدت ها لذت بردم از اینکه زنده هستم و می تونم در چنین هوایی قدم بزنم . 5 دقیقه رویایی . هوا زیاد سرد نبود و می شد دونه های برف را حس کرد . چندتایی شون نشستن روی صورتم  ،‌ خیلی دلم برای نشستن برف روی مژه هام تنگ شده بود . سرم را گرفتم رو به آسمون و یک صحنه آشنا دیدم ، یک آسمان با خالهای سیاه کوچک که گویا از بی نهایت می آیند . این صحنه را خیلی وقت بود ندیده بودم .

کاش می شد عکس بگیرم ، ولی نشون دادن برف در قاب عکس از عهده دوربین 3 مگاپیکسلی موبایل  من بر نمیاد .

چند روز پیش یک سری هم به کتاب فروشی بهارستان زدم . برای خودش یک حال و هوای دیگه ای داره . آدم هایی که اونجا هستند ، کتاب ها ، حرف هایی که رد و بدل میشه و ... . فقط کتاب های دست دوم پیدا میشه . و البته بیشتر کنکوری . اما خوب چندتا قفسه را هم غیر کنکوری داره که کتاب های جالبی داخلش پیدا میشه . که یکی از اونها تازه پیدا کردم کتابی هست با نام " فرویدیسم - با اشاراتی به ادبیات و عرفان " از ا.ح.آریان پور  که وقتی کتاب را باز می کنی بوی کاغذ کاهی و مونده توی هوا پخش میشه . کتاب متولد 1357 هست . البته کتاب نمی دونم کجا بوده که اینهمه پیر شده چون چند صفحه اول با اولین ورق زدن گوشه هاشون را به علت شکستگی از دست دادن .  


کمی با خویش





قبل ها که هنوز فریاد نزده بودم ، هنوز به ابتذال عمومی شدن نرسیده بودم ، از یک موضوع رنج نمی بردم . آن هم این بود که من رازی بودم ، برای خودم مکتب و زندگی جدایی داشتم . ولی اکنون مدتیست که دیگر نمی توانم در خود فرو بروم . این روزها خودم را پیچ و تاب می دهم و در خودم خم می شوم که به آن روزگاران بر گردم ولی نمی شود . اما تصمیم خودم را گرفته ام .

رفیق ؛ من باز به تنهایی خویش بر می گردم . ببخش ولی دیگر تاب ندارم که دل نوشته هایم را به ابتذال عمومی شدن روانه کنم .

بزرگ شدم ، در این مدت کوتاه کشیدم آنچه باید می کشیدم و چشیدم آن جام عسلی را که بارها خویش در نوشته هایم ردیف کرده بودم . امروز کمی از خویش فاصله گرفتم و در آنچه گذشت و هست نظاره کردم و افسوس خوردم . که چرا من تنهایی ام را رها کردم ؟ !

اشتباه کردم .

اشتباه کردم .

اشتباه کردم . 

اکنون از نوشته هایم عذر می خواهم . از حرف هایی که شاید عریان بودند و من چون پدری دیوانه فرزندانم را در پشت این پنجره که در مسیر عابران است قرار دادم . حرف هایی که شاید چیزی از آنها متوجه نشده باشید ولی همین کافی است که خود بدانم دیگر در تنهایی ام نیست .


فروشی نیست !

  

دلم برای دیدن یک طلوع تنگ شده ...

 

 

pic 

 

و برای دیدن یک غروب ...  

pic

 

ولی هنوز نمرده ام . اینو یادت باشه رفیق . و به اندازه ی دو جفت کلیه و یک قلب و قرنیه چشم و پوست و ... ارزش دارم . امیدوار باش رفیق .

من خوبم ...

 

 یک روز خیلی سرد در کتابخانه...  

به دست خطش کاری نداشته باشید !!!!!!   

 

pic

 

لعنت به قانون های نانوشته و این هرج و مرج افکار بی قانون . خودت می سازی ، خودت خراب می کنی ، خودت قربانی می کنی . گاهی ابراهیم ، گاهی اسماعیل و گاهی هم به اندازه یک گوسفند هم نمی فهمی . کلمات سربازانی هستند با کفش های استوک دار که مدام در حال تمرینات نظامی به سر می برند .  

احساس ، سازی کوک می کند و در گوشه ای از مغز جوی آبی پیدا می کند و بهر آسمان و زمین می بافد . بماند که تازگی ها به مجموع پریشان خاطران ، چون خسرو و فرهاد پیوسته است . آن سوی دیگر عکاسی آماتور تبر بر درختی می زند که سوژه ی عکاسی اش را جور کند . آن سو تر ، پشت سلسله کوه های منطق و جبر ، کسی خیر سرش درس می خواند ، به دنبال کار می گردد ، در جست و جوی خوشبختی شتابان است . زیر درختی در همان حوالی جوانی فلسفه می خواند ، داستان های کوتاه و بلند می خواند ، نمایشنامه می خواند ، فکر می کند ... شاید مشکلش این است که زیر درخت سیب نیست ! اصلا درخت سیبی در کار نیست .  

آفتابگردان های مغزم چون درویشان قونیه ، سر می چرخانن و روزی چندتایی بر اثر لق شدن ریشه هایشان  یا ازدست دادن سرهایشان می میرند .  

فرهاد تیشه ای برداشته و بر سد بالای سلسله کو های منطق الزرشک می کوبد ، بی تابی می کند . گاهی تیشه به سد میزند و گاهی سر به تیشه ... نوحه می خواند ، دیوانگی می کند ، بچگی می کند ... 

موسیقی آغاز می شود . کمی آرام می گیری ولی تمام فکرها و آشوب ها به دلت می ریزد و می شود دلشوره ای که تاب ایستادنت نیست . فرهاد آتش می زند ، آتش می زند ... 

تا حالا اسم " کوچه علی چپ " را شنیده اید ؟ دیده اید ؟ گاهی اوقات سری به علی و بچه هایش می زنم ... او هم حال خوشی ندارد .  

هان ؟ هنوز حرفت را نزده ای ؟ از دلشوره به سخن نرسیده ای ؟ فرهادت ، فریادت کجاست ؟  

حرف هایش را بلعیده ای و روزی صدبار تکرار می کنی و حالا حرف های خودت را در تنور خانه ی علی چپ پنهان کرده ای ؟   

می خواهم بند کفش هایم را ببندم یاد یک جمله اش می افتم ، می خواهم به آسمان نظر کنم ، یاد یک جمله اش می افتم . گاهی در ذهنم می خندد و گاهی می دود و دور می شود .  

و بعد از این فکر ها یک چیز یادم می آید : گند بزنم به این قانون های نانوشته . گند بزنم به این مغز که آرام ندارد . آهای فرهاد ...!!!! پس چه شد این سد ؟ نمی بینی آتش می سوزاند ؟؟؟ به خانه ی تنهایی ام برسد حتی یادش را هم می سوزاند . حتی قاب عکس خنده هایش را ...  

با خود ببرید خنده اش را ... نگارم تاب این آتش را ندارد ... در سرزمینی با آسمان آبی و آفتابگردان های خورشید پرست ، رهایش کنید . برایم از پروازش بگویید . از آوازش .  

 

در این زمان ، مرگ مغزی خودم را اعلام می دارم . باشد که رستگار شویم ...   

89/10/30  ساعت 21

   

canon تو کجایی ؟

دلم برای عکس نوشته ها تنگ شده بود . یاد روزهایی می افتم که فقط دنبال سوژه برای عکاسی بودم . البته نه با دوربین Canon بلکه با دوربین 3 مگاپیکسلی موبایلم . دوست دارم عکاسی را به صورت حرفه ای دنبال کنم ولی شک میکنم که نکنه فقط بهانه ی خریدن دوربین باشه ؟!  

اما این روزها فقط با چشم ها عکس میگیرم . در تمام طول روز توی ذهنم دنبال سوژه ام ولی عکس نمی گیرم . وقتی از ساختمان فنی مهندسی خارج میشم و چشمم میفته به آسمون عینا این کلمات میاد داخل ذهنم که باید یک دوربین بخرم . سرم عین این کفترهای گیج همه طرف می چرخه که یک دید قشنگ و تازه داشته باشه . و یا دنبال یک تصویر فلسفی می گردم . از یک درخت می خوام صدتا حرف و عکس و نوشته و خاطره درست کنم . دیوونه شدم رفت پی کارش . تعطیل کردیم رفیق . داخل مغزم انگار که چندتا خانواده شلوغ پر از بچه های نق نقو زندگی میکنن که همیشه خدا یکیشون خودشو کثیف کرده و مامانشون داره باباهه را فوش میده . کمی سکوت سراغ دارید ؟ آخه بدبختی اینه ، سکوت هم که میشه ، باز طرح*  جدید میاد توی ذهنم . مثلا ساختن یک فیلم ... و از همان لحظه فیلم ساختنش شروع میشه و تا شب با این کارگردان دیوونه داریم .   

*  کانون پرورش فکری جوانان

pic

 

  

یک روز بهاری . همه جا رنگ بود . آسمان در فکر شیطنتی برای بارانی کردن خاطره ...   

pic

 

 

pic

 

  

همه اش رنگ است . گویا عاشق دنیا آمده است و عاشقانه خواهد مرد . یک لحظه به شبنم هایی که روی گلبرگ هایش غلط می خوردند حسودی کردم .  

 

pic 

 

در سفری که همراه یکی از اقوام به شیراز داشتم  داخل حمام ارگ کریم خان یک روزنه ی نور پیدا کردم که به داخل حمام می تابید و این شد حاصل همان یک روزنه . ولی متاسفانه کسی موفق نشد از من یک عکس بگیره که شبیه بالایی باشه و به همین خاطر عکس پسر عموی خودمو که ازش عکس گرفتم را داخل وبلاگ گذاشتم .

یک روز برفی در کتابخانه ...

 

دل به بودن خوش کرده ام  

به دویدن در باغ چشمانت  

آرزوی محالی نیست رسیدن  

چون سیبی در گرمای دستانت  

  

یک روزی برفی در کتابخانه ۲۵/۱۰/۸۹ 

ـــــــــــــــــــــ 

جواب هر سلامم 

یک خدا حافظی بود  

درپی بهانه برای سلام

بی بهانه جوابت خداحافظی بود 

 

تقدیم به محمد که دلش گرفته بود  

بفرما Espresso

نظرتون چیه وبلاگ را کمی تغییر بدم ...  

  

شاید وقتش رسیده که کمی وبلاگ نویسی را جدی تر دنبال کنیم .  

تا اون موقع شما یک فنجون Espresso مشاهده کنید . . .  

این  Espresso داستان های زیادی داره . و میشه به فیلم " بر باد رفته " در آن شب کذایی اشاره کرد .  

cup

گل نیلوفر

سلام  

نوشتن برام راحت شده بود . هر شب وبلاگ را به روز می کردم برای یک نفر و برای یک نفر ... 

 

داستان زندگی منم اینطوری پیش رفت . هرگز در خودم نمی بینم که جا بزنم و یا کم بیارم در این مورد ، چون اعتقاد دارم به عشق م . پس دوستان خواهش می کنم منو محکوم نکنید .  نه ساده عاشق شده بودم که ساده بخوام از دست بدمش ، نه اینکه ساده می تونم تحمل کنم که دیگه عاشق نباشم .  

من پذیرفتم ، من پذیرفتم که یک پایان تلخ و با کلی خنده و خوشحالی داشته باشم و در نهایت ازش بخوام که تا من هستم بخنده .  دیدن خوشبختی ش از همه چیز برام مهمتره . و بدترین چیزی که می تونم ببینم اینه که داره غصه می خوره .  

خوب من انتخاب کردم . خوشبختی ش را به آرزوهای خودم پیوند زدم و پذیرفتم . ولی این را هم گفتم که تا هستم مهرش در دلم هست . نمیدونم دارم چه کار میکنم ! آیا کار درستیه ؟ ولی مهرش اینبار به عنوان یک دوست هست .  

در این چند ساله تونستم اینو برای خودم روشن کنم که دوست چیه ؟ عشق چیه ؟ بنابراین می دونم که می تونم .  

ولی راست میگید ، یه جورایی خودمو با شرایط وفق دادم . زندگی همینه رفیق . توانایی اینو دارم که خودمو یک شبه با انواع فکر کردن ها و مشکلات گیج کنم و صبح بپرم وسط دیوانگی . ولی راستش را بخوای رفیق دلم نمیاد . دلم برای اون روزهای خودم که پر از انرژی بودم تنگ شده . برای اون روزها که کلی برنامه داشتم . و  بازم می خوام شروع کنم . اره . هستی ؟  

می خوام باز برم سراغ کتاب ، موسیقی ، فیلم . می خوام رو بازی کنم . یه وقت دیدی وسط خیابون دلم خواست نقش مورد علاقه ام در فیلم کازابلانکا را بازی کنم . تازگی ها دیگه برام مهم نیست چی میشه اگر بشه . مهم اینه که زندگی کنم .  

رفیق ، حالت داره ازم بهم میخوره . نه ؟  

توی دلت میگی زرشک به این عاشق شدن . اما باشه رفیق ، هرچی میخوای بگو . ولی من اینو دوست دارم :  

فکر کن تو یک گل نیلوفری و عشق یک گل نیلوفر دیگه و شما ها داخل یک مرداب هستید و از قضا یکی عاشق دیگری ... بهش میگه دوست ش داره ولی جوابی نمیاد . اونقدر خودشو بهش نزدیک میکنه که احساسش کنه . بعد میره کنارش و یه خرده آب می پاشه روی صورت معشوقه اش و میره . خوبی این تموم شدن میدونی به چیه ؟ که مرداب هنوز ساکته . گلبرگی از گلی نریخته .  

اما اینو در نظر بگیر اون گل عاشق خودشو می چرخوند به دور گل دوم و ازش می خواد باهاش بیاد . همش التماس میکنه و کلی به اینور و اونور میره تا اینکه کلی گلبرگ هاش میریزه و حالا می خواد بره و میبینه که گلبرگ های معشوقه اش هم روی آب جاریه ... این خوب نیست . تو جنایتکاری . حق نداری به جرم اینکه گلی عاشق تو نیست اونو پر پر کنی .  

همه ی انسانها گل هستند و تو هم .  

حالا داری توی ذهنت بهم میگی برو بابا با اینها داری خودتو آروم می کنی ... ولی دوست من بیا باور کنیم .  

 

حالا زندگی فرق میکنه . زندگی امروز با دیروز فرق میکنه . . .  

اگه یه بار دیگه منو دیدی اصلا با من در مورد احساسم چیزی نگو . از من میتونی بپرسی هوا خیلی سرد شده . نه ؟ و منم میگم : فکر میکنم خدا داره  دست های یکی دیگه را هاااا میکنه و یادش رفته که ما هم اینجا داریم زندگی میکنیم . و چقدر با هم بخندیم و بعدش خدا هم میاد روی زمین و می ایسته کنار ما و میخنده . بعد میزنه پشت گرده ام و میگه : هاااااااااااااا نچایی رفیق !!! اونوقت تو حسابی از خنده افتادی وسط خیابون .  

آره رفیق . آره  

عشق یه چیزی مثل هاااا کردن خداست وقتی که خیلی سردته .  

 

ثانیه شمار

سلام  

روز شمار تموم شد ولی ثانیه ها ، رها نمی کنن . مثل یک سال زمستونی کش میان .  

کاش امتحان نداشتم و می رفتم یک طرفی برای چند روزی گم می شدم .  می رفتم یه جای دور ...یه جای خیلی دور ... جایی که ... . بی خیال ، به خودم قول دادم بزارم به زندگی و آرامشی که میخواد برسه . و من فقط براش دعا کنم .

شاید همه بگن که باید دووم بیاری ، باید ادامه بدی ، باید بجنگی ، باید پافشاری کنی ، باید بتونی ، باید ....باید ...   .  

 چی بگم ؟؟؟ 

دوستان رسم عاشقی منم اینطوریه .  

این چند ساعتی که گذشته هنوز یه مکان دنج پیدا نکردم که کمی حال بدم را بالا بیارم .  

 

نفسم را داخل سینه ام نگه داشته ام و ایستاده ام . خودم را ایستاده نگه داشته ام . نمی خوام بریزم ، نمی خوام خرد بشم . دلم را به خنده هایش خوش می کنم . نمی خوام احساس بدی داشته باشه و حتی ذره ای غمگین بشه .   

 

ولی سخته . کافیه تا نسیم سردی بزنه روی صورتم ،کافیه تا یه سنگی زیر کفشت غلط بخوره ،  چشم هام میسوزه و تا بیام دوباره نفسم را نگه دارم ثانیه ها کش میان و دیروز تکرار میشه .   

خدا کنه هیچ وقت دیروز من ، برای اون تکرار نشه .

  

 خدایا ؛ زیباترین ها لایق چشم هایش هستند  

 خدایا ؛ مهربان ترین ها را مهمان دلش کن  

 خدایا ؛ صدای خنده اش همیشه در زندگی اش جاری باشه  

 خدایا ؛ دست هایش هیچ وقت سردی را حس نکنند  

 خدایا ؛ ممنون بابت دعاهایی که اجابت کردی و سعی در خنداندن ما داشتی ، ولی ای ساکن آسمان ها دلمان خیلی گرفته است . کاش دستت را می گذاشتی روی زمین و کمی روی دستت می خوابیدیم .