یک روز خیلی سرد در کتابخانه...
به دست خطش کاری نداشته باشید !!!!!!
لعنت به قانون های نانوشته و این هرج و مرج افکار بی قانون . خودت می سازی ، خودت خراب می کنی ، خودت قربانی می کنی . گاهی ابراهیم ، گاهی اسماعیل و گاهی هم به اندازه یک گوسفند هم نمی فهمی . کلمات سربازانی هستند با کفش های استوک دار که مدام در حال تمرینات نظامی به سر می برند .
احساس ، سازی کوک می کند و در گوشه ای از مغز جوی آبی پیدا می کند و بهر آسمان و زمین می بافد . بماند که تازگی ها به مجموع پریشان خاطران ، چون خسرو و فرهاد پیوسته است . آن سوی دیگر عکاسی آماتور تبر بر درختی می زند که سوژه ی عکاسی اش را جور کند . آن سو تر ، پشت سلسله کوه های منطق و جبر ، کسی خیر سرش درس می خواند ، به دنبال کار می گردد ، در جست و جوی خوشبختی شتابان است . زیر درختی در همان حوالی جوانی فلسفه می خواند ، داستان های کوتاه و بلند می خواند ، نمایشنامه می خواند ، فکر می کند ... شاید مشکلش این است که زیر درخت سیب نیست ! اصلا درخت سیبی در کار نیست .
آفتابگردان های مغزم چون درویشان قونیه ، سر می چرخانن و روزی چندتایی بر اثر لق شدن ریشه هایشان یا ازدست دادن سرهایشان می میرند .
فرهاد تیشه ای برداشته و بر سد بالای سلسله کو های منطق الزرشک می کوبد ، بی تابی می کند . گاهی تیشه به سد میزند و گاهی سر به تیشه ... نوحه می خواند ، دیوانگی می کند ، بچگی می کند ...
موسیقی آغاز می شود . کمی آرام می گیری ولی تمام فکرها و آشوب ها به دلت می ریزد و می شود دلشوره ای که تاب ایستادنت نیست . فرهاد آتش می زند ، آتش می زند ...
تا حالا اسم " کوچه علی چپ " را شنیده اید ؟ دیده اید ؟ گاهی اوقات سری به علی و بچه هایش می زنم ... او هم حال خوشی ندارد .
هان ؟ هنوز حرفت را نزده ای ؟ از دلشوره به سخن نرسیده ای ؟ فرهادت ، فریادت کجاست ؟
حرف هایش را بلعیده ای و روزی صدبار تکرار می کنی و حالا حرف های خودت را در تنور خانه ی علی چپ پنهان کرده ای ؟
می خواهم بند کفش هایم را ببندم یاد یک جمله اش می افتم ، می خواهم به آسمان نظر کنم ، یاد یک جمله اش می افتم . گاهی در ذهنم می خندد و گاهی می دود و دور می شود .
و بعد از این فکر ها یک چیز یادم می آید : گند بزنم به این قانون های نانوشته . گند بزنم به این مغز که آرام ندارد . آهای فرهاد ...!!!! پس چه شد این سد ؟ نمی بینی آتش می سوزاند ؟؟؟ به خانه ی تنهایی ام برسد حتی یادش را هم می سوزاند . حتی قاب عکس خنده هایش را ...
با خود ببرید خنده اش را ... نگارم تاب این آتش را ندارد ... در سرزمینی با آسمان آبی و آفتابگردان های خورشید پرست ، رهایش کنید . برایم از پروازش بگویید . از آوازش .
در این زمان ، مرگ مغزی خودم را اعلام می دارم . باشد که رستگار شویم ...
89/10/30 ساعت 21
دلم برای عکس نوشته ها تنگ شده بود . یاد روزهایی می افتم که فقط دنبال سوژه برای عکاسی بودم . البته نه با دوربین Canon بلکه با دوربین 3 مگاپیکسلی موبایلم . دوست دارم عکاسی را به صورت حرفه ای دنبال کنم ولی شک میکنم که نکنه فقط بهانه ی خریدن دوربین باشه ؟!
اما این روزها فقط با چشم ها عکس میگیرم . در تمام طول روز توی ذهنم دنبال سوژه ام ولی عکس نمی گیرم . وقتی از ساختمان فنی مهندسی خارج میشم و چشمم میفته به آسمون عینا این کلمات میاد داخل ذهنم که باید یک دوربین بخرم . سرم عین این کفترهای گیج همه طرف می چرخه که یک دید قشنگ و تازه داشته باشه . و یا دنبال یک تصویر فلسفی می گردم . از یک درخت می خوام صدتا حرف و عکس و نوشته و خاطره درست کنم . دیوونه شدم رفت پی کارش . تعطیل کردیم رفیق . داخل مغزم انگار که چندتا خانواده شلوغ پر از بچه های نق نقو زندگی میکنن که همیشه خدا یکیشون خودشو کثیف کرده و مامانشون داره باباهه را فوش میده . کمی سکوت سراغ دارید ؟ آخه بدبختی اینه ، سکوت هم که میشه ، باز طرح* جدید میاد توی ذهنم . مثلا ساختن یک فیلم ... و از همان لحظه فیلم ساختنش شروع میشه و تا شب با این کارگردان دیوونه داریم .
* کانون پرورش فکری جوانان
یک روز بهاری . همه جا رنگ بود . آسمان در فکر شیطنتی برای بارانی کردن خاطره ...
همه اش رنگ است . گویا عاشق دنیا آمده است و عاشقانه خواهد مرد . یک لحظه به شبنم هایی که روی گلبرگ هایش غلط می خوردند حسودی کردم .
در سفری که همراه یکی از اقوام به شیراز داشتم داخل حمام ارگ کریم خان یک روزنه ی نور پیدا کردم که به داخل حمام می تابید و این شد حاصل همان یک روزنه . ولی متاسفانه کسی موفق نشد از من یک عکس بگیره که شبیه بالایی باشه و به همین خاطر عکس پسر عموی خودمو که ازش عکس گرفتم را داخل وبلاگ گذاشتم .
دل به بودن خوش کرده ام
به دویدن در باغ چشمانت
آرزوی محالی نیست رسیدن
چون سیبی در گرمای دستانت
یک روزی برفی در کتابخانه ۲۵/۱۰/۸۹
ـــــــــــــــــــــ
جواب هر سلامم
یک خدا حافظی بود
درپی بهانه برای سلام
بی بهانه جوابت خداحافظی بود
تقدیم به محمد که دلش گرفته بود
نظرتون چیه وبلاگ را کمی تغییر بدم ...
شاید وقتش رسیده که کمی وبلاگ نویسی را جدی تر دنبال کنیم .
تا اون موقع شما یک فنجون Espresso مشاهده کنید . . .
این Espresso داستان های زیادی داره . و میشه به فیلم " بر باد رفته " در آن شب کذایی اشاره کرد .
سلام
نوشتن برام راحت شده بود . هر شب وبلاگ را به روز می کردم برای یک نفر و برای یک نفر ...
داستان زندگی منم اینطوری پیش رفت . هرگز در خودم نمی بینم که جا بزنم و یا کم بیارم در این مورد ، چون اعتقاد دارم به عشق م . پس دوستان خواهش می کنم منو محکوم نکنید . نه ساده عاشق شده بودم که ساده بخوام از دست بدمش ، نه اینکه ساده می تونم تحمل کنم که دیگه عاشق نباشم .
من پذیرفتم ، من پذیرفتم که یک پایان تلخ و با کلی خنده و خوشحالی داشته باشم و در نهایت ازش بخوام که تا من هستم بخنده . دیدن خوشبختی ش از همه چیز برام مهمتره . و بدترین چیزی که می تونم ببینم اینه که داره غصه می خوره .
خوب من انتخاب کردم . خوشبختی ش را به آرزوهای خودم پیوند زدم و پذیرفتم . ولی این را هم گفتم که تا هستم مهرش در دلم هست . نمیدونم دارم چه کار میکنم ! آیا کار درستیه ؟ ولی مهرش اینبار به عنوان یک دوست هست .
در این چند ساله تونستم اینو برای خودم روشن کنم که دوست چیه ؟ عشق چیه ؟ بنابراین می دونم که می تونم .
ولی راست میگید ، یه جورایی خودمو با شرایط وفق دادم . زندگی همینه رفیق . توانایی اینو دارم که خودمو یک شبه با انواع فکر کردن ها و مشکلات گیج کنم و صبح بپرم وسط دیوانگی . ولی راستش را بخوای رفیق دلم نمیاد . دلم برای اون روزهای خودم که پر از انرژی بودم تنگ شده . برای اون روزها که کلی برنامه داشتم . و بازم می خوام شروع کنم . اره . هستی ؟
می خوام باز برم سراغ کتاب ، موسیقی ، فیلم . می خوام رو بازی کنم . یه وقت دیدی وسط خیابون دلم خواست نقش مورد علاقه ام در فیلم کازابلانکا را بازی کنم . تازگی ها دیگه برام مهم نیست چی میشه اگر بشه . مهم اینه که زندگی کنم .
رفیق ، حالت داره ازم بهم میخوره . نه ؟
توی دلت میگی زرشک به این عاشق شدن . اما باشه رفیق ، هرچی میخوای بگو . ولی من اینو دوست دارم :
فکر کن تو یک گل نیلوفری و عشق یک گل نیلوفر دیگه و شما ها داخل یک مرداب هستید و از قضا یکی عاشق دیگری ... بهش میگه دوست ش داره ولی جوابی نمیاد . اونقدر خودشو بهش نزدیک میکنه که احساسش کنه . بعد میره کنارش و یه خرده آب می پاشه روی صورت معشوقه اش و میره . خوبی این تموم شدن میدونی به چیه ؟ که مرداب هنوز ساکته . گلبرگی از گلی نریخته .
اما اینو در نظر بگیر اون گل عاشق خودشو می چرخوند به دور گل دوم و ازش می خواد باهاش بیاد . همش التماس میکنه و کلی به اینور و اونور میره تا اینکه کلی گلبرگ هاش میریزه و حالا می خواد بره و میبینه که گلبرگ های معشوقه اش هم روی آب جاریه ... این خوب نیست . تو جنایتکاری . حق نداری به جرم اینکه گلی عاشق تو نیست اونو پر پر کنی .
همه ی انسانها گل هستند و تو هم .
حالا داری توی ذهنت بهم میگی برو بابا با اینها داری خودتو آروم می کنی ... ولی دوست من بیا باور کنیم .
حالا زندگی فرق میکنه . زندگی امروز با دیروز فرق میکنه . . .
اگه یه بار دیگه منو دیدی اصلا با من در مورد احساسم چیزی نگو . از من میتونی بپرسی هوا خیلی سرد شده . نه ؟ و منم میگم : فکر میکنم خدا داره دست های یکی دیگه را هاااا میکنه و یادش رفته که ما هم اینجا داریم زندگی میکنیم . و چقدر با هم بخندیم و بعدش خدا هم میاد روی زمین و می ایسته کنار ما و میخنده . بعد میزنه پشت گرده ام و میگه : هاااااااااااااا نچایی رفیق !!! اونوقت تو حسابی از خنده افتادی وسط خیابون .
آره رفیق . آره
عشق یه چیزی مثل هاااا کردن خداست وقتی که خیلی سردته .
سلام
روز شمار تموم شد ولی ثانیه ها ، رها نمی کنن . مثل یک سال زمستونی کش میان .
کاش امتحان نداشتم و می رفتم یک طرفی برای چند روزی گم می شدم . می رفتم یه جای دور ...یه جای خیلی دور ... جایی که ... . بی خیال ، به خودم قول دادم بزارم به زندگی و آرامشی که میخواد برسه . و من فقط براش دعا کنم .
شاید همه بگن که باید دووم بیاری ، باید ادامه بدی ، باید بجنگی ، باید پافشاری کنی ، باید بتونی ، باید ....باید ... .
چی بگم ؟؟؟
دوستان رسم عاشقی منم اینطوریه .
این چند ساعتی که گذشته هنوز یه مکان دنج پیدا نکردم که کمی حال بدم را بالا بیارم .
نفسم را داخل سینه ام نگه داشته ام و ایستاده ام . خودم را ایستاده نگه داشته ام . نمی خوام بریزم ، نمی خوام خرد بشم . دلم را به خنده هایش خوش می کنم . نمی خوام احساس بدی داشته باشه و حتی ذره ای غمگین بشه .
ولی سخته . کافیه تا نسیم سردی بزنه روی صورتم ،کافیه تا یه سنگی زیر کفشت غلط بخوره ، چشم هام میسوزه و تا بیام دوباره نفسم را نگه دارم ثانیه ها کش میان و دیروز تکرار میشه .
خدا کنه هیچ وقت دیروز من ، برای اون تکرار نشه .
خدایا ؛ زیباترین ها لایق چشم هایش هستند
خدایا ؛ مهربان ترین ها را مهمان دلش کن
خدایا ؛ صدای خنده اش همیشه در زندگی اش جاری باشه
خدایا ؛ دست هایش هیچ وقت سردی را حس نکنند
خدایا ؛ ممنون بابت دعاهایی که اجابت کردی و سعی در خنداندن ما داشتی ، ولی ای ساکن آسمان ها دلمان خیلی گرفته است . کاش دستت را می گذاشتی روی زمین و کمی روی دستت می خوابیدیم .
و حالا من ماندم و صفحه ی سپید ، و کلماتی که برای جاری شدن سر از پا نمی شناسند .
دوستان عاشقی چیزی مثل طعم یک شکلات داغ و هوایی با درصد مهربانی بالاست .
دوستان عاشقی پنجره ای است که می شود از داخل آن درختان سرما زده را سبز دید .
دوستان عزیز عشق مقدس ترین واژه است . ولی حرمتش را نگه دارید . مقدس ترین ، همیشه مقدس ترین می ماند .
دوستان عاشقی چون هیچ چیز نیست . عشق همان یادگار خداوند است . عاشق به راستی که خدایش را بهتر می فهمد ...
. تمام شد .
کسی پا روی احساس دیگری نگذاشت و آن دیگری پذیرفت . عشق هنوز مقدس ترین است .
همیشه داستان زندگی ما مثل کتاب ها پیش نمیره . یعنی هیچ وقت پیش نرفته . ولی من شگفت انگیز بودم . و چون فیلم ها و کتاب ها و هزاران شعر و موسیقی که رویا پردازانه پیش می روند شروع کردم و به سبک خودم تمومش کردم . با یک پایان تلخ شکلاتی .
حالا می تونی بری برای بقیه مثال بزنی که یه آدمی بعد از اینکه با عشق ش بعد از 4 ماه حرف زد و به اندازه 8 ماه حرف داشت و به عمق 5 سال احساس داشت ، تونست با یک خنده خداحافظی کنه . و برای همیشه از اون روز فقط یک شکلات داغ را به یادگاری ببره و مثل یک کتاب و مثل یک موسیقی و مثل یک فیلم تموم شد . برید به همه بگید که تموم شد . نگید که نتونست . با افتخار می گم که من در عشقم پیروز شدم .
بگید خوشحاله که دوست ش بازم می خنده . و بگید که بازم براش دعا میکنه . و بگید که عشق هنوز مقدس ترین هاست .
سی و هفت مین روز خداوند صبر و صداقت را آفرید . خداوند خندید ...
می دونی دوست من ، تو نمیتونی بعضی چیزها را تغییر بدی . ولی همیشه به چیزی که هستی ایمان داشته باش . و من ایمان داشتم .
ولی خنده هایش زیبا تر از هر چیز دیگه است .
این شعر برای روز بیست و یکم نوشته شده که الان صدق میکنه :
تو بخند
من می روم
خنده ات را قاب می گیرم
بر دیوار دلم می کوبم مهرت را
چشمانت را از بر می کنم
آهسته می روم تا کسی نفهمد
قول می دهم ، قول می دهم
تو بخند
من را چون نسیمی تصور کن
بر درختان باغ وزیدم و رفتم
اگر برگی افتاد لطفا :
در دفتر شعر ، غزلی برایش بنویس
تو بخند
تو تا می توانی بخند
و او قول داده که بخندد
.
.
.
روز سی و ششم
امروز فقط فکر کردم و راه حل های لاپلاس ، تبدیل z ، کانولوشن و ... را امتحان کردم و در نهایت برف بارید . سپید شد . دل را پاک کردم و دل به دریا زدم .
در ذهنم می بافتم . می ساختم . خراب می کردم . و در نهایت خسته از اینهمه فکر ، به سیگنال های گسسته و پیوسته فکر می کردم .
خدا کنه فردا ...
.
.
.
برام دعا کنید ...
روز سی و پنجم
دیشب از بدترین شب ها بود . تنها بودم ، در فکر تو ، جسمم در مقابل افکارم بی دفاع ماند . یهو کم آورد . و من تا خود صبح کابوس می دیدم . می دیدم که تو رفته ای .
هر روز به دنبال بهانه هستم . بهانه جویی میکنم که تو را ببینم . چه می شود کرد ؟؟؟ این مسکن خوبیه !!! فعلا
البته حافظ را هم فراموش نکنیم . او هر شب دلداری ام می دهد .
روز سی و چهارم
ساده ، مثل قدم زدن ، مثل قدم زدن زیر باران ، مثل قدم زدن زیر باران و نگران فردا . و اگر تو عاشق باشی و باران ببارد ، تو خوشبخت ترین انسان روی زمینی . ولی دلت شور می زند . دلت می گوید نمی شود . و تو با خشونت فریاد می زنی که می شود . به من ایمان داشته باش .
دوست من ... خیلی بده هر روز دلت شور بزنه ، هر روز یک بغضی باشه ، هر روز چشم به راه کسی باشی .
دوست من ... باران زیباست ولی وقتی که می بارد بر گیسوان عشقت ، زیباترین ها هم کم می آورند . مثل دیدن خداوند در خواب .
دوست من ... می خواهم تو بفهمی . می خواهم کمی درک کنی . فقط کمی ... اگر پرواز نمی دانم ، اگر آواز نمی دانم ، همه را ببخش به ایمانی که به عشقم دارم .
دوست من ... آه دوست من ... بگذار در این راه فدا شوم و پرواز را بیاموزم . نه ...نه... خیال پرداز نیستم . من دیوانه هم نیستم . من فقط عاشق شده ام . عشق جز مقدس ترین هاست . و حال تو مقدس ترین های منی . روز به روز ، به دیدارت دلتنگ تر می شوم . هر روز کابوسی شده تا تو بیایی ... .
خداوند را هر گاه دیدم گفتم چیست این معنی دمیدن عشق ... لبخندی زد و چون همیشه فراموش کردم . ولی حال خداوند هم می خندد . و من دلتنگ خنده های بیشتر پدر آسمانی ام هستم . و بیشتر از پدر ، که هم می خندد و هم نور نشانم می دهد و هم دوستم دارد .
دوست من ... اجازه بده تو را با عشق بخوانم . بگذار کمی لبخند خداوند را شاهد باشیم . بگذار کمی مهربانی با قصد دوست داشتن به یکدیگر هدیه دهیم .
دلم اکنون هم ، شور می زند . چه حس عجیبیست .
و از تنها چیزی که میترسم همین محکوم به احساسی فکر کردن است . من قدم در راهی نهاده ام که می توان در اون نیست شد . و می توان در او به اوج آبی آسمان رسید . من فکر هایم را کرده ام و قبول می کنم آنچه را که بر من می آید . و قبول میکنم که هر روز دلشوره داشته باشم . و هر روز بغض داشته باشم و هر روز بی تاب دیدنت باشم ، به هر بهانه ای .
خندیدن تو مسکن خوبی بود برای یک روز ، آن روزها که خیال خفه کردن این حس عجیب را داشتم ، ولی اکنون دیگر انچنان بال و پری یافته که تحمل سرکوبش را ندارم .
در گذشته برایت نوشته ام که تو پایان انتظار یک انسانی و ای کاش به خوبی بفهمی که انسان چیست ؟ و چه می شود اگر انسانی گمشده ای را بیاید . و چه می شود اگر ....
اگر ننویسم ، اگر حرف نزنم ، اگر بخواهم خفه اش کنم ، اگر ...اگر ... اگر ... من انسان نیستم .
دوستم ، خداوندم ، عاشقی را دوست دارد . به دوستم سوگند که این خیال یک کودک ده ساله نیست .
کمی فکر کن ...
کمی فکر کن ...
روز سی و سوم
باران در آسمان می رقصد
قدم زدن در شبی بارانی ، همراه با خیالت ، دنیا دیگری است
همین روزها به سخن می آیم
قول می دهم
.
.
.
روز سی و دوم
در فکرم
در فکر اینکه چگونه لب به سخن باز گشایم
همه می گویند فریاد کن
و من در حال دورخیز برای رسیدن به آرزویم
همین ...
روز سی و دوم تموم شد . روزها می روند و من هنوز ...
روز سی و یکم
آسمان بارید
دلم برای لحظه ای تو را فریاد زد
تا آسمان در فکر چیک چیک بود
من برای ما دعا کردم
خورشید گرفت
دلم آفتاب روی تو را خواست
در آسمانم درخشیدی
ساعتی دلم به حضورت گرم شد
انتظار معنای دیگری دارد
وقتی می دانم که می خواهم
باریدن بهانه است
خورشید بهانه است
زندگی این روزها بهانه است
برای در فکر تو بودن
همه چیز برایم بهانه است
این روزها کارم فکر کردن است . لاپلاس سیگنال گسسته را که نمی شود نوشت و فکر نکرد . گسستگی در میان باشد و من صحبت از روش حل لاپلاس کنم ؟ بیهودگی را نیاز به نوشتن نیست .
هر شب حافظ می گوید که می آید غم مخور . سعدی غزلی می گوید که گرفتارش شده ای دور مشو . قیصر می گوید که ببین دلت چه می گوید . شهریار می گوید در وصل هم در آتشی . مولانا لاف در عشم می زند . عبید زاکانی چرت و پرت می گوید . مشیری بحث کوچه و خانه را پیش می کشد . پناهی مرا به دایناسور تشبیه می کند . مریم حیدر زاده از صدایم خوشش آمده . سیلور استاین مرا آدم برفی می خواند . رهی معیری می گوید شد زمستان .
روز سی ام
به چشم هایم خیره شو
برای یک لحظه
حرف هایش را جدی بگیر
لطفا ...
روز بیست و نهم
دلم می گیرد
وقتی تو نباشی
خنده ها در تکرار می میرند
می شود چون دیروز ها
و من بهانه ای ندارم برای با تو بودن
بهانه ها را باور کن
بهانه ها حرف هایی هستند
که از چشم هایم می توانی بخوانی
و من پیوسته بهانه جویی می کنم
تنها تو می توانی
بهانه ای باشی برای خوشبختی
--------------------------------------
واقعا این شعر زیباست :
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک بخون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست درهوای تو می سوزم و خوشم
خلقم بروی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
و ...
روز بیست هشتم
نازنینی که خوابیده است را می شود بیدار کرد ولی نازنینی که خود را به خواب زده است را نمی شود بیدار کرد .
من ایستاده ام
این جادوی خنده های توست
منتظر می مانم
شاید همین روزها صدایت کردم
و خواستم که
خواسته باشم از تو
چند ثانیه چشم در چشم ماندن را
و تو ای کاش بفهمی که همه چیز بهانه است
روز بیست و هفتم
نازنین بگذار ادامه دهیم .
واقعا برایت مهم نیست که تو پایان انتظار کسی هستی ؟ برایت مهم نیست که شخصی سالها آرزوی دیدن تو را داشته ؟ شخصی سالها در نمازش تو را طلب می کرده و خیلی چیزهای دیگر !!!
مگر می شود ؟؟؟
روزگار غریبی داریم . یکی تمامی هستی اش را به نام دیگری می زند و او می ماند که آیا واقعا دوستش دارد ؟
نازنین ، این رسم سرزمین های دور است .در فکر چه رفته ای ؟ در میان ما همه یکدیگر را می فهمند .
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جوی نمی شود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
روز بیست و ششم
عاشق از عقل فرار می کند و نمی دانم چه سری است میان معشوق و عقل . عاشق ، آتش و سوختن نمی داند ولی معشوق چون دانای کل می ایستد و تو را نظاره می کند . آنسوی آتش آغوش می گشاید . تو می دانی که در آتش خواهی سوخت و وصالی نیست جز ، چون غباری در هوای او گذر کردن . و همین یک لحظه بودن در کنارش را به جان می خری و در آتش پرواز می کنی .
آن یک لحظه با تو بودن می ارزد به هزاران بوییدن گل های سرخ . و تو برابری می کنی با چندین سال انتظار . آیا معشوق می داند این آواز ها را ؟ واقعا می فهمد این ساعت ها را ؟ می داند سرانجام انتظار کسی بودن یعنی چه ؟
من اینجا مانده ام
تو اگر می خواهی از آن سو برو
خیالت آسوده باشد
به بندی بسته ام و پروازش می دهم
خوب می رقصد خیالت در آسمان دلم
روز بیست و چهارم
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
وگر صد نامه بنویسم ،حکایت بیش از آن آید
چون آفتاب تابیدی و ...
.
.
.
ومن
چون سایه گریخت عقل ناچیزم