عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

تو کجایی ؟

نمیدونم دل نوشته بنویسم و یا روز نوشته و یا ...  

برای عشق بنویسم ، برای تو بنویسم ، برای ما بنویسم ، برای خداوند بنویسم ، برای دلهایمان بنویسم .. برای که بنویسم که همگی لایق نوشتن هستند و دل چون یکی ست انتخاب مشکل میشود .  

ولی ای کاش دنیا فقط همین نوشتن ها بود ، همین نوشتن ها .  

میشد دنیا را بارانی کرد ، می شد دست در دست عشق گذاشت و تا بینهایت احساس پیش رفت . آنجایی رفت که چشم ها همه چون پنجره ی آبی،رو به وسعت پاکی دریا باز میشد .  

کاش دنیا همین و نوشتن ها بود  .  

و من هر روز عاشق می شدم ... و هر روز صبح از شبنم چشمانش سیراب میشدم . میشدم یکی از صدها پرنده ی خوشحال و در درختان خانه ی تاریکی که نشانی از هیاهو نیست ، پی در پر آواز میخواندم ... 

کاش دنیا همین نوشتن ها بود .  

به خود می آیم و من نه بارانم را دارم و نه پرواز می دانم . من عابری هستم که چون هزاران مترسک دیگر در حال فرسودگی است .  

ولی باز به خود می آیم . باید بهشت خودم را بسازم . ناامیدی بدترین حالت انسان است . من میخواهم پرواز کنم . . .  

بارانم .... روزی باغ چشمانت به تصویر خواهم کشید .... نه ... نه ... نمی شود . تا چشمانت را میبینم عقلی نیست که یاد بسپارد .

نوشتن

سلام  

دل به نوشتن نمی رود . از آنهایی هم نیستیم که قبلا بنویسیم و بیایم کپی کنیم اینجا . هروقت دل بگه بنویس منم مینویسم .  

 

اما همین روزهاست که بغض دلمان بترکد و کلمات را چون باران بر کویر وبلاگ سرازیر کند . . .  

همین روزها دلمان بارانی میشود .  

همین روزها خیال پرواز کردن به سرمان میزند .  

همین روزها دوباره شروع میکنیم .  

همین روزها من باز بارانم را جست و جو خواهم کرد .  

همین روزها کاری خواهم کرد که باز آسمان دلم زلال چون آب چشمه های چند دشت پایین تر باشد .

بر دل ننشیند ...

نوشتنمان نمی آید . چه کار کنیم ؟ حرف یسیار داریم ولی دل نوشتن نه !!!‌  

کلا در میان زمین و هوا یک جایی شاید روی بالکن یک خانه گیر کرده ایم .

همه چیز

بله دوستان ... در بلاد فرانس ( فرانسه ) مردم به امور حکومتی شکایت دارند . ولش کن . مثل آدم مینویسم .  

اره میگفتم : مردم اعتصاب کردند و کلا نیمی از کشور را فلج کردند . نسبت به اموری چون افزایش سالهای بازنشستگی و ... . این چیز مهمی نیست چون این مملکت نمیدونم چه طوریه همیشه مردمش فعالن . دولتشون بگه پخ !!! میگن چرا گفته پخ باید میگفت برو عزیزم .  

خلاصه میکنم . میریم سراغ اخبار حکومت جمهوری اسلامی ایران >  

مشروح اخبار :  

در فرانسه مردم معترض به سیاست های نیکولا سارکوزی که آدم هیزیه و زنش میخواد طلاق بگیره هاااااااا دست به اعتصاب های متعدد زدند و جریان هایی چون حمل و نقل این کشور را مختل کردند . دیروی عده ای مسیر منتهی به فرودگاه را مسدود کردند . دولت فرانسه تا کنون جوابی به معترضان نداده و به شدت با گاز اشک آور برخورد میکنه .   

 

---------------- 

 

برمیگردیم به اتخابات ۲۵/۳/۱۳۸۸ البته فکر کنم ۸۸ بود . همون روزهای گند و تلخ .  

اخبار شبانگاهی رژیم جمهوری اسلامی ایران :  

مشروح اخبار :  

بعد از انتخابات پر شکوه و حضور پر شور ملت ایران عده ای ناچیز به گفته ی شاهدان 100 - 200 نفر در خیابان ها فرعی تهران دست به خرابکاری و آشفته نشان دادن کشور  زدند . این افراد که با تاثیر گرفتن از شبکه های بیگانه و اربابانشان چون امریکا و اسرائیل و ... طی برنامه ای قصد به آشوب کشاندن کشور عزیزمان را داشتند . توسط مردم فهیم و ولایت مدار با این افراد مقابله کردند .  

---------------- 

من چی میگم ؟؟؟؟؟؟  

ای تو روح اونی که ...   

ای ... 

ای ... 

....... 

دیدید ؟ دولت فرانسه چقدر بده ؟ و چه مردم مظلومی واقعا داره ؟ دیدی دولت فرانسه چطوری با معترضان مقابله کرد . سرکوبشون کرد . وای وای .  

-------------- 

در ایران نمایندگان سندیکاهای کارگری در زندان هستند . در ایران خوزستان از نظر کمیته های کارگری خیلی جلوتره . اونم شاید به خاطر حضور انگلیس ها هست که حدود 60 سالی میشه که رفتند ولی هنوز اون سنت ها پا بر جاست . و چندین تن از این کارگرها که در خوزستان فعال بودند در زندان به سر میبرند .  

در کل اینو میخواستم بگم که در فرانسه اعتراضات را کمیته های کارگری به جریان انداختند و در حال حاضر نه کسی کشته شده و نه کسی خودکشی شده و نه تهدید شده .  

واقعا من چرا دارم اینا را مینویسم ؟ اصلا مغزم داغون شده . از خریت یک عده دارم شاخ در میارم ... واقعا هستند کسانی که قربون این آقایان میرن ؟   نمیدونم چی بگم !!!  

باشد که در همین روزها ما را هم ببرن اوینی ، کهریزکی ، بالاخره یه اطلاعات چی ؟ اصلا بریم حراست دانشگاه ... نمیبرن ؟  خدا را چه دیدی شاید شد . اگر اون بخواد میشه . خسته شدیم از این یکنواختی . خودم پیشنهاد میدم منو تبعید کنن گناباد میرم اونجا با زیدآبادی میگیم و میخندیم .  

 

نمیدونم بیخیال بودن خوبه یا نه ؟ یه زمانی هر روز جلوی دکه روزنامه فروشی می ایستادیم و تلخ میخندیدیم ولی الان دیگه نه ... میدونم و میدونی که داریم کم کاری میکنیم ولی چه میشه کرد ... مثل آب خوردن تعلیق میکنند و مثل آب خوردن آدم میخرند ...... اصلا برن گاو بخرن ! والله  

 

دیگه چی بگم !!!!! این ملت اگر از گشنگی هم بمیرن اینا توی tv میگن که همه چی آرومه .  

توی روح اون ضرغامی که پیام بازرگانی اش هم شست و شوی مغزیه .
خلاصه میگم . یار دبستانی ام ما فقط یکدیگر را داریم تو اگر غمگین باشی من هم دلم میگرید . تو اگر بخندی لبهای من هم میخندند . در این قهطی مهربانی ما باید برای هم بمانیم .  

واقعا چه کار کنیم ؟ راهکار بدید . شد 23 سالمون . بدبخت ها به خودتون بیاید . ناراحت نشین . وبلاگ من شده یه مکان خصوصی که دوستان خوبم همه همیدیگر را میشناسن . پس ما این حرف ها را نداریم . بدبختیم دیگه . از هر نظر که بگی . بگم ؟ عشقمون که اینطرویه . سیاستمون که اینطوریه . پاییزمون که باید دوربین برداریم بریم عکس بگیریم نشستیم میگیم چه خاکی بر سر کنم .  

 

ولم کنید دیگه . اه اه اه ... خوب خوش باشید دیگه . ساده بخند . ساده هم بمیر . اما با تجملات زندگی کن . این شعار یادت باشه . اول پول بعد درس بعد تشکیل زندگی بعد سیاست هم که گور پدر پدر سوخته اش که ایشاا.. بشکنه توی گلوی بعضیا و از گلوشون پایین نره . بعد اینکه یه پیشنهاد .  

 

پیشنهاد :  

بیاین یک تیم درست کنیم که بتونیم با هم فعالیت کنیم . مثلا یه چیزی مثل انجمن . برنامه بزاریم بریم بیرون . جدی میگم هاااااااا . این چه دانشجوییه ؟ اخر تموم بشه و بگیم خداحافظ بریم مرحله بعد و سراغ بدبختی دیگه . خون بیاین حداقل به آرزوهای کوچیکمون برسیم ولی در کنار هم . خداییش روی پیشنهادم فکر کنید . بیاین یه کار تازه بکنیم . نظر بدید . پیشنهاد بدین .  

هااااااا حسین جون چی میخوای بگی ؟؟؟ زبان به خیر بچرخان .  

 

 

اااااااااااااااااااه چقدر نوشتم !!!!!!!!!!!!!!!  

انتظار دارد

عشق همین است کبوتر  

                            پریدن را میگویم  

                                             ساده مگیر اوج را  

                                                                   خاک جاذبه دارد  !

کوه ، دشت ، سرو سبز  

                               همین است زندگی  

                                                             دلت از چه گله دارد ؟  

بخند ، پرواز کن کبوتر   

                                عشق در دستان توست  

                                                           اوج از تو انتظار دارد ...

 

------------- 

پ.ن : عشق به معنای شوق و انگیزه و به حرکت در آوردنده گام هاست .

چون کنم ؟

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم   

گفت  کو  زنجیر  تا  تدبیر این  مجنون  کنم   

قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم  

دوستان  از راست  میرنجد نگارم چون کنم   

نکته نا سنجیده  گفتم  دلبرا  معذور  دار  

عشوه ای فرمای تا من طبع را  موزون کنم   

زرد رویی میکشم زان طبع نازک بی گناه 

 ساقیا  جامی  بده  تا  چهره را  گلگون  کنم   

ای نسیم  منزل  لیلی  خدا  را  تا به کی  

ربع را بر  هم  زنم  اطلال  را  جیحون  کنم   

من که ره بردم به گنج حسن بی پایان دوست  

صد گدای همچو خود را بعد ازین قارون کنم   

 

ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن  

تا دعای دولت ان حسن روز افزون کنم  

سلام

سلام . یک شعر از روزهای خوب . البته روزهای خوب دیگه هم در راهند . بیاید از غم نامه ها دل بکنیم و چشم به باغ های سبز چشم ها بسپاریم .دست های یکدیگر را بگیریم و تا بیکران لبخند ها پرواز کنیم . همین چند کوچه پایین تر، شادی قسمت میکنند . اگر من بخندم ... اگر تو بخندی ... در چشمان هیچ عابری خستگی نمی بینیم . دست هایت را به درختان بسپار ، به شاخه های درختان یک جنگل ، تا جایی که میتوانی دست هایت را باز ، برای دل هم نسلی هایمان به وسعت یک جنگل دعا کن . دعا کن ، بخواه که باشند ، چون همیشه شاد و بی قرار شنیدن فال حافظ ، که به عشق شان میرسند یا نه ؟ همینطور که دست های درختان را گرفته ، رو به درختان کن و آهسته در گوشش بگو " سلام " .  

حالا بخند و بگو " سلام کویر "  

کویر : سلام  

تو : خوبی ؟  

کویر : به شادابی پونه ها به لطافت شمعدانی ها  خوبم . راستی نمی دانی چه کسی حیاط را جارو کرده است ؟ نمیدانم چرا چند روزیست دلم نیست !!! دیوانه شده ام ؟!. نمیدانم دیروز بود یا چند روز پیش که پرنده ای از شاخه های بلند بید پرید ... گویا دلم را برده باشد . میترسم ... از آخر با تو بودن میترسم . انتهای سلام ما چه خواهد بود ؟ نمیدانم ... دلم ترسیده است . غریبی میکند . اگر راز فاش نگوید ، من خوب هستم .  

*** 

خوشا در کوی تو بالی گشودن  

به بزم عاشقان شعری سرودن  

خوشا روزی که من نزد تو آیم  

به بزم عاشقان قدح پر می بیایم  

بگیرم سرت در اغوش ای نازنینم  

بریزم اشکی روی شانه ات ای پاکترینم  

دستی کشم بر گیسوی گل فشانت  

ببویم عطری از پیراهن نرگس قبایت  

در چشم زیبایت نظر از شوق کردم  

نظر بر طاق ابروی تو کردم  

گوشه ای بنمودی بر من مسکین تو سلطان  

ز دنیای پر خار در یک گلستان  

به نزد ما خاکرویان ای طریقت  

این چنین پرده میفکن ای حقیقت  

ما مرغان بی بال و پریم سیمرغ طلایی  

این چنین بال و پری باد مده  مرغ خدایی 

نظر از روی بام بر من مسکین مکنید  

چو پریدید خنده به تلخی مکنید  

این دل دیوانه را پرواز ندادند  

من را از روز اول این یاد ندادند  

قفسم تنگ ولی آه ندارم  

من دگر راهی به جز یاد ندارم  

هر روز کنم شکوه ز این دیوانگی ام  

این چگونست اخر من هم آدمی ام  

این همه رنج به کس داد مگر سلطان  ؟ 

چه کنم رنج ندیدم تو دگر خرده مگردان  

یک نظر بر ما تو میکردی ای افسونگر دل  

نمی شد عالمی در هول و  هوس پا در گل  

کویر  

-------- 

 باید ببخشید که وزن شعر جور نیست . چون این شعر برای دو سال پیش بود دلم نیامد اصلاحش کنم  .

  

دل نوشت

سلام  

امروز به خودم گفتم چه دلیلی داره من اینها را اینجا بنویسم ؟  بیام داخل وبلاگ رویا پردازی هایی را بنویسم که فقط خودم میدونم چی بوده ؟ چی شده ؟  

واقعیت را بخواین چند روز پیش خیلی ناگهانی خسته شدم . از  نوشتن و خواندن و از فکر کردن ، به من ، به اون ، به تکرار روزها ، به زندگی ، به حرف ها ، به گفته هام ، به نگفته هام ، به سربازی ، به کلاس زبان ، به کار ، به پول ، به حسین ، به احسان ، به عشق ، به حیاط دانشگاه ، به ....به همه چیز .  

کلمه ها و جمله ها داخل مغزم مثل مورچه رژه میرن . انگار یه مشت غذای خوش مزه پیدا کردن و دارن شاخک هاشون را تکون میدن تا همه ی رفیقاشون بیان .  

 

یک دقیقه چشم هات رو ببند و فکر کن . دستهایت را بزار روی چشم هات و زیر لب یه شعر از کودکی بخون . حالا از روی صندلی بلند شو و با حالت بچه گونه اون شعر را بلند بخون و شکلک در بیار . طوری بازی کن که تمام فرش را احاطه کنی . و بعد بشین زمین و بگو چقدر خوشحال بودیم .  

اون روز وقتی یهو خسته شدم به این فکر کردم که دارم به سن 23 سالگی نزدیک میشم و هیچ ... دیدم کلی کار باید انجام بدم که همشون پول میخوان . پس اول باید کار پیدا کنم . یه کار نیمه وقت . ولی چه کاری ؟ بعد به این فکر کردم که چرا همه عاشق میشن و من نمیشم. بعد فکر کردم که بعد از سربازی میون این همه مهندس من کجا می ایستم ؟ پس باید برم کلاس زبان ... ولی پولش ؟ کلا میشه 800.000 تومان . فعلا 200.000 را دارم ولی بقیه را چی ؟ بعد همشون یهو حمله میکنن . میخورن ، میخورن ، میخورن ، یه غذای اماده . بدون حرکت نشسته تا بخوریدش . میدونم برای همه ی سوالها جواب دارم . بهترین جواب ها را هم دارم ولی خسته ام . دیگه انگیزه جنگیدن ندارم . اینهمه جنگیدم . فقط باعث شده تا دیوونه نشم . هر روز یه نوع درگیری فکری . از رعایت پاکیزگی شهر تا ادب دانشجو ... . خلاصه اینکه مشکل پول و یا کار نیست . مشکل اینه که خسته شدم . وگرنه من برای کار کردن یه نفر را میشناسم که بهم جرات کار کردن میده و الان خودش فهمید کیه .  

 

خلاصه اینکه دلمان گرفته ، به وسعت دستهای خداوند هنگام کاشتن ستاره ها ... 

باید کاری کرد . کاش عشق بود و چیزی میگفت .   

شاید راست میگه که عشق بهت هدف میده . نمیدونم . به قول قدیم ها که مینوشتم " نمیدانم هایم سر به بالش ابرها گذاشته اند  "  

بیایید فکر نکنیم . به هیچ . به آینده هم فکر نکنیم . بخندیم . الکی خوش باشیم . کار هم نکنیم . اصلای به من چه مربوط که شاخه های سبز درخت را میشکنن ؟ اصلای گور بابای .........   

بیخیال ... اینم یه جمله قدیمی که این موقع ها باید نوشت .  داستان از این بهتر ؟ رویاهای یه آدم دیوانه که به باران و پونه و هر کوفت و زهر مار دیگه ای هم اتاقی شده و چرت و پرت میگه  را میخواین بخونید که چی بشه ؟ صدای پوست انداختنم را دارم میشنوم . دارم حس میکنم .همین روزها یا یه پروانه میشم و میرم یا یه کرم خزنده میمونم و به امید خوشمزه بودن برگ بعدی به راه می افتم  .  

  

فکر کنم مورچه ها مسیرشون را حسابی باز کردن و الان یه خونه ی تازه دارن با یک مشت غذا .  

روزی که کویر ، کویر نبود .

قسمت اول

یه چیزی میگم درک کنید : قسمت اول را نوشتم ، اومدم صفحه را minimize  کنم اشتباهی close شد . بعد از اینهمه تجربه و بدبختی کشیدن درست بشو نیستم .  


 

قسمت اول :  

نوشته شد توسط کویر در حدود 2 سال پیش و هر چند ماهی یکبار به متن اضافه شده . پس هرچه پیش میرویم به وحید نزدیکتر میشیم .  


 

کاش دنیا همین آمدن و رفتن بود .  

شب ها به تماشای ستاره برویم و در سکوت با خود خلوت کنیم . صبح ها به نظاره ی خورشید بنشینیم و در طول روز پای درد دل درختان . کاش دنیا یک مزرعه و کلبه و یک آسمان ستاره بود . کاش دنیا همین آمدن و رفتن بود .  تلخی اش را رها کنیم و به شیرینی اش بپردازیم . از اینکه عشق روزی بر بال سیمرغ از کوه قاف بر خواهد گشت . از اینکه در کلبه ای نشسته ای و به موسیقی طبیعت گوش می کنی .  

ولی به چه امیدی از رویا بگویم که این روزگار و سرنوشت واقعیت است . این سیاهی و هجوم صداها واقعیت است و مرگ را نمیدانم چون رویا زیباست یا نه ...  

به واقعیت که می نگرم ، ناخودآگاه یاد خیابانی در ذهنم جاری میشود که سرما در آن حکومت میکند . به یا د فردایی که چون امروز خواهد آمد و چون تکرار سالها خواهد رفت .  

رویایم چگونه است : هر روز دستی نرم از پنجره شانه ام را تکان میدهد و پرندگانی که از بیداری من خوشحالند آواز میخوانند و عشق را با بوسه ای پاسخ میگویم . با عشق سفر میکنم و بر نیمکتی چوبی که سالها با او هم صحبت بوده ایم ، مینشینیم و از آفتایگردان ها می گوییم که غروبها چقدر دلشان میگیرد و شبها در چشمان یکدیگر رازها می خوانیم و لبخند می زنیم که من مثل خورشید نیستم (( گل آفتابگردان من )) .  

ولی چه باید کرد که روزی عشق سوار بر بال آرزوها به واقعیت می رود . و تو می مانی و یاس و پونه و آفتابگردان که چون غروب دلگیر است . باید رفت . باید رفت به واقعیتی که تنفس در آن سخت است .  

تصورم این بود که عشق منتظرم میماند تا دستان یکدیگر را بگیریم همراه با باران و پونه به تماشای رودها برویم . ولی افسوس که عشق تاب نداشت .  

اکنون سالهاست که من با خیال عشق زندگی میکنم .  

در میان این آشفته واژگان نه تنها عشق را نیافتم ، که تنها امیدم ، خویش را هم گم کردم . کاش عشق بود و چیزی میگفت .  

 

ادامه دارد ... 

 

تا چند روز دیگه قسمت دوم را هم مینویسم .

دل نوشته ها

سلام  

خوشحالم چون فکر میکنم دوستانی دارم به لطافت پونه ...  

*

دل به دریا میزنیم و بند از پای کلمه ها میگشاییم که اکنون محتاج نوازش او هستم .  

 *

تا به حال دستان گرم هیچ عابری را صاحب نشده ام .تا به حال چشمان بهاری اش را از نزدیک ندیده ام . تا به حال مشتی از گیسویش را نبوییده ام ... ولی میشناسمش ، همین روزهاست که بیاید ، همین سالهاست که بیاید ، در چشمان هر عابری نگاه میکنم برای یافتن او ، در یکی از همین روزهای بی نشان ، من هم نشانی از گمشده ام خواهم یافت .   

_______________________________________________  

 یک داستان واقعی به روایت کویر :

حدود 5 سال است که دل به بارانی سپرده ام که فقط در رویاهایم زنده است . و اکنون عاشق بارانم شده ام و نمیتوانم از رویاها دل بکنم . اگر جایی شنیدید در مورد رویا پردازی صحبت کردند مرا به یاد بیاورید که یهک رویا پرداز واقعی هستم .  

قضیه از یک وبلاگ شروع شد به نام kavirman  نمیدونم چرا کویر ...  

من کویر بودم و اون باران ،  تمام لطافت ها و تمام زیبایی ها و تمام خوبی ها را داشت . من عاشق باران بودم . تمام حرف هایم را به او میگفتم و من را محتاج دست های هیچ عابری نبود . یک عاشق واقعی . همینطور که شما شاید عاشق یک عشق واقعی باشید . من به طراوت باران شده بودم  ، عشق باران مرا جذب کرده بود ، شده بودم باران . برای خودم داستان میساختم و زندگی میکردم . کلمات زندگی ام اینها بودند : باران ، پونه ، شمعدانی ها ، یاس همسایه ، کویر . تمام زندگی ام همین ها بود درست مثل یک نمایشنامه . حرف هایم را به باران میگفتم ، رازهایم را میدانست و ما خوشبخت ترین های دنیا بودیم . خوشبخت ترین ها  !!!

 تا اینکه خواهان حضورش در دنیای واقعی شدم . و این داستان شکل گرفت : 

فکر میکنم حدود 5 قسمت بشه ... فعلا قسمت اول را مینویسم .

زمستان دلتنگی ها

عاشقی دیگر  تکیه بر پاهایم نمیزند

دلش نمناک و روحش سرد است

چقدر بی روح می خواند بلبل باغ

از روی عادت می روید گل

                        و آب میرود از پی اجبار

                             واین باز زمستان دلتنگی هاست

                      باغ در پس پنجره ی بزرگ صورتی این شهر

         همچنان غریب است

کویر

بحث شماره ی 2

شعر از کویر ( و . ش ) البته ناتمومه و تموم هم نمیشه چون حال و حوصله نمونده .


سلام مستر پرزیدنت احوال عالی

نامه ای از یک جوان با جیب خالی

دوش دلم گرفته بود و اعصابم خرد

رخت را دیدم و عقل از کفم برد

قلم در دست گرفتم و کردم بازی

گفتم نامه ای بنویسم به جناب عالی

به نام خداوند جان و خرد آفرید

کزین آدم ...تر نخواهید بدید

تکه جواهری در قصر آخناتون

بازم سریال کره ای آخ ننه جون

به نام عدالت و فقر و فحشا

این سه محور جلسه ی ما

یک صندلی خالی برای مرد همیشه غایب

تمام بدبختی ها به ایشان حواله ( دنبال قافیه نگردین که شده غایب )




 -------------------------

بله چنین شد که ره به بحث جدید بردیم . این بحث کمی از بحث قبلی عمومی تر و شاید فراگیر تر باشه .

عشق چیست ؟؟!!

بزارید یک بحث جالب بین خودمون راه بندازیم ...   

که برداشتتون از عشق چیه ؟؟؟‌ 

چه موقع میگید من عاشق شدم ؟ 

 آیا عشق را در نیاز به سکس می شود خلاصه کرد ؟  

آیا تنها نیروی جذب جنس مخالف باعث به وجود آمدن رابطه ها و در نهایت شاید عشق میشه ؟  

و اینکه هر زمانی میتوان عاشق شد ؟  

آیا عاشق شدن به صورت ارادی است ؟   

 

دستهایت نمیگذارند

خیالی نیست جز اینکه  

 از آسمان دل ما که می گذرد ، ابرها ، رویایم را سایه باران کنند . 

 چشم خیالم خیره به آسمان نماند و تا روزها و روزها  دعا نکند ، که خدایا باران ببارد . 

کاش دستی از آسمان به کویر دلم نزول می کرد و من را تا بیکران دشت های سبز میبرد و نشانم میداد که شادی هنوز در دست عابران چند صحرا پایین تر موج می زند .   

-------------------------------------

اگر  دستانت را زود بگیرم بی جان میشوی ، کم کم رنگ از رویت میرود .  

گل من ، تو هنوز برای عاشقی جوانی ، ولی زیبایی ات ، زیبایی ات ، و دست های پر مهرت چشم هایم را بسته اند به حقیقت ، یه رویایی که نمیشود به آن جان داد . بگذار برایت قصری بسازم از احساس ، از عقل ، از مهربانی .  

گل من : هنوز زود است . بگذار که ریشه هایمان خاک ها را بشکافند و در عمق زندگی معنای زندگی را دریابند ... 

گل من ، عشق من ، بگذار احساسمان را پاک نگهداریم و به هر عابری به چشم خائن خیره نشویم ... بگذار خیالمان راحت باشد که در گلدان زیبایمان منتظر صعود به خوشبختی می مانیم تا زمانیکه ریشه هایمان همدیگر را در آغوش بگیرند .  

به حسین و ع ...  

قبیله ی باران

تنها برای بارانی مینویسم که هنوز نمیدانم اهل کدامین قبیله است .  

سوار بر اسب در دشت های سبز از چمنزار می تازد . گیسوانش را خوب میتوانم ببینم که در باد چگونه تاب میخورد و هنگامی که می ایستد چند تار مویش بر صورتش آهسته می رقصند و و باز به قصد فتح بلندی دیگری شتاب میگیرد .  

به بلندای آسمان فریاد میکشم که هااااااااااااااااای ، بارانم ، در قبیله رسم است که عاشق را چند باری می رانند ولی مهربان ، مرا تاب ایستادن نیست . جان از تنم رها میشود وقتی که میخندی به ابرها ، وقتی که میخندی به آسمان ، وقتی که می دوانی اسب را ... 

نمی دانم از کدام قبیله ای ...

دستهایت

 چند نوشته ی کوتاه در شبی که تنهایی آزرده ام کرد ...  

دستهایت را باز کن ، کمی آسودگی می خواهم . کمی آغوش برای با چون خودی تنها بودن . همانطور که دستهایت گونه هایم را لمس میکند آهسته در گوشم زمزمه کن : برای دل بارانی ات خوشحالم ... 

 

دستهایت را باز کن و دست در دست جنگل بگذار . بگذاردستهایت به اندازه ی تمام درختان شهر باز شود ... دلت را به آسمان بسپار و چون باران در درختان جاری شو . بگذار برای یک بار هم که شده سبز بودن را لمس کنی ...  

  

بخند ، بلند تر ، بخند ... اگر نخندی فکر میکنند از خشنودی آنها دلگیری . بلندتر بخند . بگذار صدایت ، گوش پر شده از حرفهایشان را کر کند . اصلا گوش هایت را هم بگیر و بلند بلند بخند تا بدانند تو از دیدن دستها در بند یکدیگر دلگیر نیستی ...  

 

-------- 

می خوام در آخر هر نوشته ای تکه ای از نوشته های قدیمی ام را بنویسم ...  که چند سالی از نوشتنشون میگذره و الان از دل وبلاگ قدیمی بیرون آوردمشون ...

لا لا لا لا بگم قصه
بزرگشو زندگی سخته
لا لا لا لا چه می دونی
که عشق هم شد خیابونی
لا لا لا لا هوا سرده
دل آدم پر از درده
لا لا لا لا از آن روزی
که عشق هم شده امروزی
لا لا لا لا از اون نامه
که دادی تو به یک خنده
لا لا لا لا شدم دلگیر
که گفتی عشقت عالمگیر
لا لا لا لا چه می دونی
که عشقم شد خیابونی
لا لا لا لا چه می دونی
که از غصه تو می خونی

راهی که به باران می رسید

سلام  

با خبر شدیم که blogfa فیلتر شده ... خدایش بیامرزد . (البته نگران نباشید بر میگرده ،  فقط میخوان ببینن شما چقدر عصبانی میشید ) 

---------------------------------------------------------

آهای باران  ، بیا ، برایت چای آورده ام . بیا تا با هم زیر درخت آرزوها بنشینیم و از خوشبختی بگوییم . چمنزار را نگاه کن ،  باد را در آغوش میکشد و با او هم نوا میشود و رقص کنان پا به پایش می رود . بیا ما هم با آنها راهی شویم . دست در دست یکدیگر میگذاریم و دل به باد میسپاریم و با او به ناشناخته ها می رویم ... آنجایی که دست کسی به نیمه ی گمشده ی دیگری نرسد و تمامی دل ها سهم یکدیگر شوند . اه که چه ارزوی شیرینیست ، آنگاه که من تو را در میان میلیون ها آدم بیابم ... در چشمانت غرق میشوم و با گرمی دستانت جان میدهم . لیلی من ، باران من ، از کدام قبیله ، از کدام آسمان تو را بخواهم . به کدام نا شناخته سفر کنم . آهاااااااای باد صبر کن . کمی آهسته تر . من نیز گشده ای دارم .  

اوه باران ، تو مرا به کجا ها که نمیبری ! صدایت کردم که با هم چای بنوشیم .

خیال خوش

 

 

خیال خوش با حال ما بیچارگان  

آنگونه که باید نمیسازد دوستان !

سرد

سیاسی نه !!!  همان لعنت بر این روزگار سگی ...

هدفون را در گوشم میگذارم و به موسیقی گوش میدهم . به نت های ملایم با صدای بلند . آدمک ها در شهر راه میروند . دوست دارم هیچ صدایی سکوت را برهم نزند  . همه زبان در دهان خفه کنند و فقط راه بروند . بگذریم هیچ ... 

--- 

نمی دونم چرا اینطوری مینویسم ... مثل عکس های سیاه و سفید که هرچه قدر هم زنده باشند ولی سردی در خونشان موج میزند .