-
تمام شد
سهشنبه 21 دی 1389 00:30
و حالا من ماندم و صفحه ی سپید ، و کلماتی که برای جاری شدن سر از پا نمی شناسند . دوستان عاشقی چیزی مثل طعم یک شکلات داغ و هوایی با درصد مهربانی بالاست . دوستان عاشقی پنجره ای است که می شود از داخل آن درختان سرما زده را سبز دید . دوستان عزیز عشق مقدس ترین واژه است . ولی حرمتش را نگه دارید . مقدس ترین ، همیشه مقدس ترین...
-
دعا کنید
یکشنبه 19 دی 1389 22:47
روز سی و ششم امروز فقط فکر کردم و راه حل های لاپلاس ، تبدیل z ، کانولوشن و ... را امتحان کردم و در نهایت برف بارید . سپید شد . دل را پاک کردم و دل به دریا زدم . در ذهنم می بافتم . می ساختم . خراب می کردم . و در نهایت خسته از اینهمه فکر ، به سیگنال های گسسته و پیوسته فکر می کردم . خدا کنه فردا ... . . . برام دعا کنید...
-
کابوس
شنبه 18 دی 1389 22:31
روز سی و پنجم دیشب از بدترین شب ها بود . تنها بودم ، در فکر تو ، جسمم در مقابل افکارم بی دفاع ماند . یهو کم آورد . و من تا خود صبح کابوس می دیدم . می دیدم که تو رفته ای . هر روز به دنبال بهانه هستم . بهانه جویی میکنم که تو را ببینم . چه می شود کرد ؟؟؟ این مسکن خوبیه !!! فعلا البته حافظ را هم فراموش نکنیم . او هر شب...
-
بگذار عشق بخوانمت
جمعه 17 دی 1389 19:21
روز سی و چهارم ساده ، مثل قدم زدن ، مثل قدم زدن زیر باران ، مثل قدم زدن زیر باران و نگران فردا . و اگر تو عاشق باشی و باران ببارد ، تو خوشبخت ترین انسان روی زمینی . ولی دلت شور می زند . دلت می گوید نمی شود . و تو با خشونت فریاد می زنی که می شود . به من ایمان داشته باش . دوست من ... خیلی بده هر روز دلت شور بزنه ، هر...
-
باران
پنجشنبه 16 دی 1389 23:14
روز سی و سوم باران در آسمان می رقصد قدم زدن در شبی بارانی ، همراه با خیالت ، دنیا دیگری است همین روزها به سخن می آیم قول می دهم . . .
-
در فکرم
پنجشنبه 16 دی 1389 00:07
روز سی و دوم در فکرم در فکر اینکه چگونه لب به سخن باز گشایم همه می گویند فریاد کن و من در حال دورخیز برای رسیدن به آرزویم همین ... روز سی و دوم تموم شد . روزها می روند و من هنوز ...
-
آسمان گرفت و بارید
سهشنبه 14 دی 1389 23:23
روز سی و یکم آسمان بارید دلم برای لحظه ای تو را فریاد زد تا آسمان در فکر چیک چیک بود من برای ما دعا کردم خورشید گرفت دلم آفتاب روی تو را خواست در آسمانم درخشیدی ساعتی دلم به حضورت گرم شد انتظار معنای دیگری دارد وقتی می دانم که می خواهم باریدن بهانه است خورشید بهانه است زندگی این روزها بهانه است برای در فکر تو بودن همه...
-
حرف هایم
دوشنبه 13 دی 1389 22:37
این روزها کارم فکر کردن است . لاپلاس سیگنال گسسته را که نمی شود نوشت و فکر نکرد . گسستگی در میان باشد و من صحبت از روش حل لاپلاس کنم ؟ بیهودگی را نیاز به نوشتن نیست . هر شب حافظ می گوید که می آید غم مخور . سعدی غزلی می گوید که گرفتارش شده ای دور مشو . قیصر می گوید که ببین دلت چه می گوید . شهریار می گوید در وصل هم در...
-
بهانه
یکشنبه 12 دی 1389 18:35
روز بیست و نهم دلم می گیرد وقتی تو نباشی خنده ها در تکرار می میرند می شود چون دیروز ها و من بهانه ای ندارم برای با تو بودن بهانه ها را باور کن بهانه ها حرف هایی هستند که از چشم هایم می توانی بخوانی و من پیوسته بهانه جویی می کنم تنها تو می توانی بهانه ای باشی برای خوشبختی -------------------------------------- واقعا...
-
بهانه
یکشنبه 12 دی 1389 00:17
روز بیست هشتم نازنینی که خوابیده است را می شود بیدار کرد ولی نازنینی که خود را به خواب زده است را نمی شود بیدار کرد . من ایستاده ام این جادوی خنده های توست منتظر می مانم شاید همین روزها صدایت کردم و خواستم که خواسته باشم از تو چند ثانیه چشم در چشم ماندن را و تو ای کاش بفهمی که همه چیز بهانه است
-
آب و آتش
جمعه 10 دی 1389 20:29
روز بیست و هفتم نازنین بگذار ادامه دهیم . واقعا برایت مهم نیست که تو پایان انتظار کسی هستی ؟ برایت مهم نیست که شخصی سالها آرزوی دیدن تو را داشته ؟ شخصی سالها در نمازش تو را طلب می کرده و خیلی چیزهای دیگر !!! مگر می شود ؟؟؟ روزگار غریبی داریم . یکی تمامی هستی اش را به نام دیگری می زند و او می ماند که آیا واقعا دوستش...
-
خیالت آسوده باشد
پنجشنبه 9 دی 1389 18:54
روز بیست و ششم عاشق از عقل فرار می کند و نمی دانم چه سری است میان معشوق و عقل . عاشق ، آتش و سوختن نمی داند ولی معشوق چون دانای کل می ایستد و تو را نظاره می کند . آنسوی آتش آغوش می گشاید . تو می دانی که در آتش خواهی سوخت و وصالی نیست جز ، چون غباری در هوای او گذر کردن . و همین یک لحظه بودن در کنارش را به جان می خری و...
-
سپید
چهارشنبه 8 دی 1389 23:15
روز بیست و پنجم سپید بودن را دوست داری ؟ تقدیم به تو اگر دلت سپید خواسته
-
آفتاب
سهشنبه 7 دی 1389 23:22
روز بیست و چهارم نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید وگر صد نامه بنویسم ،حکایت بیش از آن آید چون آفتاب تابیدی و ... . . . ومن چون سایه گریخت عقل ناچیزم
-
فریاد بزنم
دوشنبه 6 دی 1389 22:55
روز بیست و سوم هیچ وقت به معنای این شعر پی نبرده بودم . ولی امروز ... آفتاب را دوست دارم به خاطر لباسهایت روی طناب رخت باران را وقتی بر چتر آبی تو می بارد و چون تو نماز خوانده ای خدا پرست شده ام ــــــــــــــــــــــــــــــ کم مانده بود که فریاد بزنم . . .
-
کجاست ستار من ؟
یکشنبه 5 دی 1389 21:23
روز بیست و دوم تسلیم ... من می ترسم . . . دلم شور می زند ... کجاست این ستار من ؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امروزچندمین روزیست که آهسته آمده ای و چندمین روزیست که من سعی میکنم تو را فریاد نزنم . امروز چندمین روزیست که به ستارم پناه می برم امروز چندمین روزیست که من برای تو زندگی میکنم امروز و یا شاید...
-
تو بخند
شنبه 4 دی 1389 22:39
تو بخند من می روم خنده ات را قاب می گیرم بر دیوار دلم می کوبم مهرت را چشمانت را از بر می کنم . آهسته می روم تا کسی نفهمد قول می دهم ...قول می دهم تو بخند من را چون نسیمی تصور کن بر درختان باغ وزیدم و رفتم اگر برگی افتاد ... لطفا : در دفتر شعر ، غزلی برایش بنویس تو بخند تو تا می توانی بخند می خواهم تا وقت هست لبریز شوم...
-
مپرس
جمعه 3 دی 1389 18:09
آنجا ببر مرا که شراب هم نمی برد ... ----------------- فکر کنم یه مرضی گرفتم . ـــــــــــــــــــــــــــــ دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس ---------------- که مپرس !!! ---------------- گاهی اوقات خودت هم نمی دونی چه مرگته . ولی یه چیزی هست . یه چیزی که شاید در جایی مثل گلو...
-
شاید نمیدانیم
جمعه 3 دی 1389 00:42
باز هم سکوت میکنم میتوانم گیسوانش را در باد ببینم که می رود بیخیال از چشم ها قدم هایش را حفظ کرده ام هر روز تکرار میکنم کسی از چشم ها نمی فهمد کور شوی دنیا کور شوی دنیا کسی نگاهی پای احساس نمی بخشد ---------------------- چند وقته که فقط اینطوری دلم میخواد بنویسم . نمیدونم چه مرگمه . شاید آمدی ... شاید رفته باشی
-
بخت نگون است
چهارشنبه 1 دی 1389 22:09
چون مرده ها هدفون را بر روی گوش هایم گذاشته ام و در خیابان خلوت اطراف دانشگاه قدم میزنم . چقدر خوب است . چقدر خوب است که من نمی توانم فکر کنم . آنقدر صدای موسیقی را بلند میکنم تا تمامی رشته های مغزم پنبه شود . مانند انسانهای گنگ قدم میزنم . از چند لحظه بعد هم خبر ندارم که میخواهم در کوچه سمت راست گم شوم و یا در کوچه...
-
زیباترین گل دنیا
پنجشنبه 25 آذر 1389 08:39
گاهی اوقات باید کسی باشد . یک نقطه که به دورش بتوان گردید . حال اگر چشمانش تو را تسخیر کرده باشد ، تو می مانی و یک کوه حرف و یک آسمان آرزوی خوشبختی ... و او ساده می رود ، از کنارت می گذرد می مانی که این چه بازی تلخیست . . . و اگر ندیده عاشقش شده باشی که خودش هم می شود غصه . من ندیده عاشقش شدم . اما با کدام یاد و خاطره...
-
سهراب
چهارشنبه 24 آذر 1389 14:57
شعر در پیچش زلفت گم می شود راه چشمانت را می پرسد حرف های مانده روی دل دلم خون است و حرفش نمی آید لباس های چرک قدیمی را می شویند پای چشمه ی زلال احساسم کسی باور ندارد فرهاد زنده باشد سهراب هم در پایین دست روزها را در تقویم رنگ می زند
-
داشتنی هایم
جمعه 19 آذر 1389 19:55
این منم . امروز فهمیدم . وقتی بهش نگاه کردم خودمو دیدم . گویا سالهاست که آشناست ولی غریبانه مینگرد . دوست دارم او را در آغوش بگیرم . آروزهایم ، دوست داشتنی هایم ، تنهایی هایم ، و تمام " هایم " هایی که دارم .
-
پیراهنم را بگرفت
پنجشنبه 18 آذر 1389 00:13
به قول دوستان که تریپ منو سوژه کردن : دستمان به نوشتن می رود . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آغاز خنده ای بودی نگاهت دلم را دزدید درنوشتن قاف عشقت مانده بودم که کسی از دور خندی د چشم بر زمین دوختم او پیوسته میخندید زیر لب آب میشدم از خجالت مهرت ، پیراهن دلم را گرفته بود من...
-
آسمان و حرف هایش
دوشنبه 15 آذر 1389 23:17
چشم هایت را دوست دارم و سخن گفتن هایت را و این دو معنای جدای از هم را با کدام دل قبول کنم ؟ تو می خندیدی آسمان بغض داشت و من هر دو را دوست داشتم باران خندید تو بغض داشتی و من چون همیشه پی نوشتن شعری بودم تو رفتی شب بهانه بود برای تنها شدن دستهایت مهری نداشت تو در قاب عکس همیشه میخندی آتش خورشید است که میسوزاند چشم...
-
ترسیدم
شنبه 13 آذر 1389 22:16
می آیم همین روزها به شوق دیدار تو حیاط خانه را بگو شمعدانی بکارند میتوانم تو را پیداکنم بین تمام گلها ولی آهسته ... آمدم و رفتم خنده هایت را حفظ کردم نگاهت را در قاب دلم کوبیدم و کیسه ام را از مهرت پر کردم آهسته آهسته رفتم بر بال تقویم و رفت ، شمارش تقویم به آخر رسید . و تو هر روز بر دیوار خانه ام قاب گرفته میخندیدی...
-
تو کجایی ؟
شنبه 29 آبان 1389 22:58
نمیدونم دل نوشته بنویسم و یا روز نوشته و یا ... برای عشق بنویسم ، برای تو بنویسم ، برای ما بنویسم ، برای خداوند بنویسم ، برای دلهایمان بنویسم .. برای که بنویسم که همگی لایق نوشتن هستند و دل چون یکی ست انتخاب مشکل میشود . ولی ای کاش دنیا فقط همین نوشتن ها بود ، همین نوشتن ها . میشد دنیا را بارانی کرد ، می شد دست در دست...
-
نوشتن
شنبه 29 آبان 1389 00:05
سلام دل به نوشتن نمی رود . از آنهایی هم نیستیم که قبلا بنویسیم و بیایم کپی کنیم اینجا . هروقت دل بگه بنویس منم مینویسم . - اما همین روزهاست که بغض دلمان بترکد و کلمات را چون باران بر کویر وبلاگ سرازیر کند . . . همین روزها دلمان بارانی میشود . همین روزها خیال پرواز کردن به سرمان میزند . همین روزها دوباره شروع میکنیم ....
-
بر دل ننشیند ...
دوشنبه 10 آبان 1389 20:20
نوشتنمان نمی آید . چه کار کنیم ؟ حرف یسیار داریم ولی دل نوشتن نه !!! کلا در میان زمین و هوا یک جایی شاید روی بالکن یک خانه گیر کرده ایم .
-
بدون شرح
پنجشنبه 6 آبان 1389 10:17