عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

عکس نوشته های من

من اناری را می کنم دانه،به دل می گویم،خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

تمام حرف هایم

روزها میگذرد

و در پایان هر روز

من در این فکرم

 یک روز از با تو بودن کم شد





غم

گرفتـــــه  مـــرا غم  در  آغــــوش   

                                               ســــــلامتی  گفتـــــمُ   گفت  :  نوش  

زهر تلخیـــــــست  این  ایــــام  ما  

                                               بــــه  نیم  پیاله  هـــم  می برد  هوش  

خون جــــگر می بریم بر ســـر دل  

                                               که  ز خم  دل  شــــاید  خورد  جوش  

ز هرچــه خون و تلخیست خوردیم  

                                               مانده غم فراق که آن هم می رسد بوش  

ببخش ای غــــــم   طفلک دلــــم را  

                                              کـــه غرق نــــا امیدی  دیدمـــــش دوش  

 

                      شــــایق چه شد آن رویــــــای شیرین  

                      که با فکرش غم می رفت    از هوش  

 

 

 برام یک بلوز خریدن که روش نوشته عشق من - وطن من - خانه ی من . که اصلا حال نکردم . این مملکت نه عشق داره و نه شعار وطن وطن سرش میشه . تا وقتی دانشجوهاش همت نمی کنن که پاکت شیری را که خورده را از روی میز کتابخونه برداره و بندازه سطل آشغال - مانده ی غذایی را که خورده را بندازه سطل آشغال - رانی ۶۰۰ تومانی را نده ۱۰۰۰ - بی خودی تو تاکسی نچرخونه که کرایه بیشتر بگیره - تو کتابخونه نخوابن و تو مصلا نمایشگاه کتاب نذارن و تو دانشگاه نماز جمعه نخونن و ... . این مملکت دیگه به درد خوندن شعرهای میهنی و شعارهای آن چنانی نمی خوره . همون بهتر که چنین کسانی بر این مملکت حکومت کنن . (غذر خواهی بابت این همه تنفر- ولی جای چنین حسی واقعا خالی بود ) 

 

داشت یادم می رفت حکایت کفتر ها را بگم :  

رفیق خیلی غم داره . نمیگذره . وقتی تنها کفتر عشقیت خال آسمون باشه و تو این پایین - سر به هوا - واستاده باشی کیفشو بکنی . یهو همسایه کفترهای شکارش را پر بده واسه همون یه عشقی که خال شده . هی بشینی - بلند بشی - خدا خدا بکنی که نره . که بمونه . قول میدی تا رسید شا پرهاشو بزنی بندازی کف بوم . ولی تا بجنبی دیگه کفتر تو نیست . دیگه عشقی تو نیست . دیگه برات خال نمیشه . دیگه سر به هوا بودن معنی نداره .  همه تو گذر بهت می خندن که چی ؟ رفیق شده بوم باز . دیگه سرش بالا نیست . خیلی مرد باشی نگاهت رو بوم می مونه که یه روز یه عشقی پر بدی و باز چشات بیفته به آسمون .  

پ.ن ۲ : بارش اولین برف ۱۳۹۰ مبارک .

پ.ن ۱ : دیر زمانیست که کسی ره به حال خرابم نمی برد .

طوقی

دیگه وحید قبلی نیستم . اینجا همه چیز فرق میکنه . بعضی وقتها مغزم می خواد بترکه از بس که تخیل می زنم . حرف نمی زنم . حرف نمی شنوم . فقط می ماند تخیل که فکر می کنم الان در نهایت شکوفایی ست . بعضی وقت ها اونقدر شلوغ میشه که خودم میگم stop ... یک نفس عمیق می کشم و تازه می فهمم که شقیقه هایم درد گرفته . یا  به خاطر اونهمه فکر یا به خاطر فشار دادن دندان ها روی هم .  

 

بیچاره باباگوریو . . .   

 

این روزها فقط همین را کم دارم که دچار شوم .  

 

داشتیم می گفتیم . از پرنده ها و عشقی ها . خیلی هاشون جلد بوم ما بودن و رفتن . خیلی ها هم جلد بوم همسایه بودن و ما گرفتیم . دیروز یه طوقی دیدم . خال آسمون شده بود . ما عشقی ها خوب میشناسیم کی گردنش حلقه داره و کی نداره . کدوم پاپره و کدوم کاکلی . همشون عشق رفتن که بزنه به سرشون،نمی شه نرن . باید شاپراشون را بکشی بندازی گوشه ی لونه . داشتم می گفتم ، یه طوقی دیدم . کفترهای شکار را پر دادم که برن برام طوقی بیارن . طوقی ... طوقی ... اگر جلد بوم ما نشه چی ؟  کفترها را می ریزم تو لونه . طوقی برو ... برو طوقی اینجا ، اینجا همه تو فکر رفتنن ... .  

 

پ.ن : تولد حسین نبودم . نشد که باشم . خیلی دلم سوخت که کاش می شد و می رفتم و تولدش را با هم جشن می گرفتیم . حسین جون ایشالله عروسیت ساق دوش ت خودمم .  

کفتر چاهی

بدون شرح :  

        من درد مشترکم 

                               مرا فریاد کن ...   

 

 

 

بعضی وقت ها اگر یهو از جلد این زندگی خارج بشی و یه خرده از بالا بهش نگاه کنی حتما هوایی میشی که بری . وقتی این حرف ها و حرکات بی دلیل و با دلیل را می بینی ، بازی با کلمات را میبینی ، من ها و ما ها را می بینی . دلت می خواد هوایی بشی . عین کفترهای قدیم که می رفتن و تو آسمون یه خال می شدن . عین بادبادک های بچگی که زندگی مون را می دادیم برای یه نصفه حصیر و سیریش و یه چندتا تیکه روزنامه . براش گوشواره می ساختیم بلند ، بلند ، بلند ... . اون موقع ها اگر ناراحت می شدیم می گفتیم . اگر خوشحال بودیم حتی اگر نباید می خندیدم هم باز زیر لب شیطنت می کردیم . اگر عاشق می شدیم دست فرشته دختر همسایه یا ... می گرفتیم و می گفتیم : زن منه .  

آقا و خانمی که شما باشی دیگه این امروزی ها دلمون را زدن . تا فرتی هوای گیج خوردن ها و پیچ دادن ها و من اینم و تو اونی و ... میره تو این سینه ، فورت بیرون اومدنش همانا و هوایی شدن دل ما هم همانا.  

خیلی سخته که تمام طول روز ساکت باشی . این روزها من اینم . عین بچه های کلاس اول که هم ترسیدن ، هم خجالت می کشن ، هم دلشون گرفته ، هم دستشویی دارن ، و الانه که بشاشن به خودشون و بزنن زیر گریه .  

ولی این حس را با تمام نفرت دوست دارم .   

 

- کتاب " موسیقی شانس " اثر پل استر را خوندم . و " باباگوریو" را دیشب شروع کردم . 

مهر سینمایی من

 


خیلی وقت بود فیلمی ندیده بودم که اینهمه رنگ داشته باشه . و زندگی که جریان داشت .


بالاخره بعد یک دور کامل زدن داخل خیابان منیریه تونستم یک شلوار ورزشی ، مشکی ، آدیداس ، سه خط ، رنگ خط طلایی پیدا کنم . و از این به بعد مراسم دویدن در صبح گاهان ساوه برگزار می گردد .


آزمون اول را ...دم . البته از طرفی خیلی خوب شد . بهتر درس می خوانم .


این تهرانی ها نمی دونم چشونه ! در قطار مترو که باز میشه انگار فقط می خوان برن . اگر بخوان خط عوض کنن بله . ولی شما بگید ایستگاه میدان آزادی چی می خواد بشه که می دوین ؟


2 ساعت میون 2تا آزمون بیکار بودم ، رفتم پارک اندیشه که نزدیک محل برگزاری آزمونه.چقدر این نوه ها که با بابا بزرگاشون میان پارک خوبن ... دل ما را که بردن . ولی ما اصلا به روی خودمون نیاوردیم و شجریان خواند : ای خدااااااا این وصل را هجران مکن ....... و ما چای مان را سر کشیدیم . که حال و حوصله این کارها بعد از اون گند آزمون را نداشتم . کی من اهل این کارها بودن که بار دوم باشه ؟ تازه گفتم دلم را برده . آدم با دلربا که لودگی نمیکنه .  


خوبی کوه قاف به این است

که می توان دید

حتی آینده را

_______

گذران زندگی را ببین

تخته سیاه کودکی

سپید شده

و دل های سپید ما

سیاه

______

علم بهتر است

یا ثروت ؟

من می گویم احساس

چون اگر احساس کنی بدبختی

یا درس می خوانی

یا ثروتمند می شوی

______

دختر همسایه

اولین کودکش را باردار است

و من هنوز

زیر بار فوریه و مک لارن می زایم

این هم از برابری


زندگی با چشم ها

 وسوسه رفتن به سینما نذاشت که سر کلاس سیگنال بشینم . چهارشنبه از ساعت ۱۰ صبح تا ۹ شب کلاس داشتم .  وقتی مسعود گفت اومده تهران و الان بیکاره . دیگه نمیشد سر کلاس نشست . زنگ زدم و مسعود نیم ساعت دیگه زیر پل سیدخندان حاضر بود . اونم مثل خودم پایه این کارهاست . رفتیم سینما آزادی . برای دیدن فیلم " زندگی با چشم های بسته " . اگر از صندلی های راحت ، پخش صدای عالی و سکوت سالن صرف نظر کنیم باید بگم که فیلم خیلی خوبی بود . از اون فیلم ها که تا فیلم تموم میشه تازه ذهن درگیر میشه . هوووووووی چه لذتی میده مغز آدم قلقلکش بیاد .    

 

 

  

نان و شراب : کتابی که روی خوندنش موندم . از بس که وصف حال این روزهای خودمونه . امیدوارم بالاخره تموم بشه .  

خانمی که راهنمای شهر کتاب بود بهم گفت : من زیاد با "مصطفی مستور" نمی تونم ارتباط برقرار کنم !!!! بیشتر "فریبا وفی " را دوست دارم . . . . همچین بهش نگاه کردم که گفت : البته سلیقه ها متفاوته .  

شروع کرده ایم به حل جداول سودوکو ... باعث راحتی مغز میشه . یعنی انگار گیرش را رد میکنه .  

 

دیگه اینکه برای اولین بار صدای دستگاه پخش ماشین را زیاد کردم و دستم را انداختم بیرون و یواش یواش رفتم خونه . هوووووووووووووی . شنیدی میگن یه کار را هزار بار انجام نده ؟ برای همینه . اگر هر روز این کار را می کردم دیگه لذت نمی بردم .   

  

وقتی دیدم زیر باران قدم می زنی  

دویدم پای مهربانی آسمان   

و شکر کردم عاشق شدنت را ...  

  

**** 

بی سبب بود فکر کردن  

باید از اول شروع شود  

قصه مان را می گویم  

و اینبار تو می شدی راوی  

                     و من زیر باران  

                          نوازش خورشید  

                              و رقص سایه ها بر تنم  

            برای خودم می خندم !!!

لیلا لیلا

آخرین چیزی (شعر (ترانه)) که نوشتم خیلی دوستش دارم . چون می تونم زمزمه کنم و حتی همراه با ستار زدن بخونمش .



شیرین شیرین ، لیلا ، لیلا

رفتم صحرا لیلا، لیلا

 .
.
.

رفتم سر کوهی

زدم چهچه لیلا، لیلا

چیدم گل سرخی

بستم زلفت لیلا ،لیلا

گفتم منم مجنون

دستم بگیر لیلا ،لیلا

.
.
.
فقط چند تیکه از اون را گذاشتم چون فکر می کنم وقتی با وزن نخونید خیلی بد در میاد . به همین خاطر همین چند خط را داشته باشید و اگر با وزن مشکل نداشتید بگید تا بقیه اش را هم بنویسم .




پ.ن 1 : دیگه شروع شد . اساسی درس خوندن را می گم . 9 مرحله آزمون هر 2 هفته یک بار ...

پ.ن 2 : بچه ها اومدن ساوه . خیلی خوش گذشت . ولی دیشب خیلی خوب خوابیدم . چون شب قبلش به علت بازی شلم ساعت 6 صبح خوابیدیم .

پ.ن 3 : دوستان من انرژی زیادی دارن . فقط حیف که دیگه ما  اراک نیستیم که بیان اونجا تخلیه انرژی انجام بدهند .

روزگار

خیلی موضوع دارم برای نوشتن :  

 

دوستان هرکسی ریاضیش خوبه بگه که : ارزش قرارداد ترکمان چای بیشتر بود یا این اختلاص آخریه + اون یه کامیون طلای دم انتخابات که رفت تو جیب ترکیه ؟  ... ... ... ... ...

 

در انتظار گودو - بابا گوریو - هات چاکلت - یک بسته شکلات ۷۸ ٪ و یک گپ شیرین با مدیریت شهر کتاب و یک کارت ورود به جلسه نقد کتاب - حاصل یک پیاده روی ۲ ساعته در ساوه بود .  

 

سرودن یک شعر (ترانه) که خودم دوستش دارم .  

 

این شب ها زیاد میرم باغ . می دونید وقت انار چینی که میشه امکان برداشت یک شبه انار از روی درخت توسط صاحبان غیر واقعی انار ها هست . البته شب خوابیدن با صاحب باغ .  

 

دیروز داشتم دیوونه می شدم . ماشین را شستم و زدم بیرون . کجا ؟ نمی دونم . این وقت ها یه رفیق می خواستم که بریم دوری بزنیم .  شب هم چای و استکان برداشتم و رفتم بیرون . خیلی جالب بود که برای اولین بار رفتم دریاچه تفریحی ساوه . فکرش را هم نمی کردم که مرغابی داشته باشه .

 

۵ شنبه و جمعه رفقای اراک را دعوت کردم ساوه ... منتظرم تا ببینم چقدر رگ غیرت رفاقتشون بلند میشه !!!!!  

 

دیگه همین دیگه . سوژه عکاسی هم نداریم . جز معرفی چندتا چیز : ۱- فیلم خدا نزدیک است   ۲- کتاب نان و شراب (وصف حال زمان و ما و قدیمای ایتالیا و ... )    

ننه شیرازی

رفتم شیراز و برگشتم .  

یک سفر ۳ روزه ... از بودن با حسین و دوستان لذت بردم . البته کار هم یک نوع تفریح حساب میشه . متاسفانه فقط وقت کردم برم دیدن حافظ . سعدی رخصت نداد .  

 

و یه سعادت دیگه هم داشتم که باز دوباره تونستم ننه شیرازی را ببینم . پیرزنی که واقعا دوستش دارم . شاید دلیل سفرم ۵۰ درصد حسین بود - ۵۰ در صد ننه شیرازی .  

 

لقب ننه شیرازی را پارسال وقتی برای اولین بار داخل نمایشگاه دیدیمش بهش دادیم . از اون موقع تا الان گاه گاهی ارتباط تلفنی داریم .  هر موقع زنگ میزنه واقعا ذوق زده میشم . آخه یه آدم چقدر می تونه اینطوری باشه ؟؟؟  

 

خوب اگر دعاهای ننه شیرازی درگیر بشه من یا تهران قبول میشم یا شیراز .  

 

خلاصه حرف اینجاست که هنوز هستند چنین آدم هایی ... .

چه کنیم ؟

      ما در این شهر غریبیم عزیزان چه کنیم  

                                                                یـــک گــــل به گلستانی نداریم چه کنیم 

      طی شود این ایـــام رفقا بد به حــال مــا   

                                                                حـــال گذران ایــــام هـم نداریم چه کنیم  

      امــید گـــل سرخ ز نسیم سحـری نیست  

                                                                نازک خیالیم که خریدار نداریم چه کنیم  

      ز سر کوی عشاق شقایقی نالـــــه کنان  

                                                               برگ گلی به کوی خیالات نداریم چه کنیم  

      دست ها همه آغشته به خون از لب جانان  

                                                                دستی به گیسوی نگاری نداریم چه کنیم   

   

                                         می رسد این ایام شایق چه غمی ؟   

 

                                        گفت : طاقت هجران  نداریم چه کنیم    

 


 

 

تصور کنید :داخل اتوبوس هستید . ۴ تا زن با ۳ تا بچه که برای یکیشون بود نشسته باشن جلوی شما . زن ها گویا رفته بودن تهران خرید . بچه ها نق نقو . خانم ها به عنوان الگوی بچه ها فوق العاده ساکت (ارواح ... شون) . پشت سرتون دوتا دوست هم مدرسه ای  نشستن که اتفاقی همدیگه را داخل اتوبوس دیدن . و تا خود ساوه بلند بلند خاطرات دوران مدرسه را تعریف می کنن . مثلا : ناظم گفت برو موهاتو بزن ، من نزدم . گفت برو گمشو خونتون . منم رفتم خونه 3 روز مدرسه نرفتم . آخرش زنگ زدن خونمون گفتن ببخشید (ایضا ارواح ... شما و ناظمتون هم ).     

خانم جلویی برگشت نگاه کرد . من تا درگیر رنگ چشم هاش بودم گفت موبایل داری ؟  

بله خانم بفرما . بعد از اینکه تماسش تموم شد . برگشت گفت بفرما . فقط زنگ خورد بدی به خودم هااااااا (شما به خاطر چشم هاتون ارواح ...تون را خطاب قرار نمی دهیم )   

 

 

این شعر را داخل اتوبوس تهران - ساوه نوشتم . که هنوز جای کار داره ولی دلم نیومد شعر خام را داخل وبلاگ ننویسم .   

واقعا نازه

1-ساعت نزدیک ۲ ظهر بود که درس را تعطیل کردم و به بهونه نهار و استراحت نشستم پای تلویزیون . گشتم و گشتم تا باز رسیدم به manoto1 ... خلاصه اینکه برنامه مورد نظر بهترین موتور سیکلت ها بود . از 10 شروع کرد به معرفی . 

شماره 10 : خیلی موتور خوبیه . راحت . سرعتش در زمان خودش یک انقلاب بود . و همچنین خیلی سکسی ... ها ؟ یه نگاه انداختم به اطرافم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی نیست با دقت نگاه کردم ... نگاه کردم ... نگاه کردم ... خدای من کجای این موتور می تونه سکسی باشه ؟؟؟؟   

خانم و یا آقای گوینده رسید به شماره 5 ... 

و حالا عشق ایتالیایی ها هم اینجاست : وسپا .... واوووو دیگه الان این من هستم که میگم این سکسی ترین موتور دنیاست . و البته موتور خانواده .   به قول خانمی که در ایتالیا یکی از این موتور ها را داشت : باسن نازی داره (لعنت به دقتشون با این حس زیباشناسی شون)

 

2- حدود 7 سالم بود .عید طبق رسوم هر ساله رفته بودیم بندرعباس . اون موقع دنیای میکرو و آتاری بود . فیلم دو لبه و سه لبه و 24 لبه . ولی اون سال چشم من یه ماشین پلیس را گرفته بود که اژیر می کشید و می چرخید . دوتا باتری بزرگ و دوتا قلمی می خورد . وقتی خریدنش برام دیوونه اش شدم مثل یک قطعه کم یاب ازش نگهداری می کردم .  

 و حالا بعد از سالها هنوز هم ازش نگهداری می کنم . فقط کمی رنگش زرد شده .

 

 

گرفتار

شب فراق که داند که تا سحر چند است ؟

                                                     مگر کسی که به زندان عشق در بند است



نعمتی ست عاشقی که باید قدر دانست .

و وصال یعنی سوختن ،  یکی شدن و خوش به حال آنان که عاشقانه می سوزند .

.

.

.


ولی باید بگم شما عاشق نشده اید بلکه گرفتار اجبار انسانیت خود شده اید .


پیشنهاد فیلم : اتوبوسی به نام هوس


آخدا

اولین شب قدر که ساوه ای شده ام  را تجربه کردم . رفتیم یک امامزاده . راست و دروغش با خودشون ولی خیلی وقته بهش میگن امامزاده . دیگه آخرش یه آدم خوب بوده دیگه !
همه بیرون نشسته بودن . خیلی ها بالای مزار عزیزانشون جوشن کبیر می خوندن . هی گشتم . گشتم گشتم ولی دلم رضایت نمی داد که این شب ها را همینطوری هدر بدم . رفتم غاطی جمعیت و نشستم روبه روی امامزاده و جوشن کبیر خوندم . تموم که شد باز دیدم دلم رضایت نمیده . پاشدم کفش ها را پرت کردم یه گوشه ای و رفتم کنار مزار امامزاده نشستم ... خلوت بود . البته جای بزرگی هم نبود ولی میشد دو رکعت نماز خوند . نور سبزش حسابی دلمو نرم کرده بود . و ذوقی وجودم را گرفته بود که خیلی وقت پیش آرزویش را داشتم .
 
کسی نبود که با هم بیایم . تنها بودم . به میل خودم . به ذوق خودم . همونطور که دوست داشتم .
کاش می شد جلوی امامزاده رقص باله را تمرین کنم . دل به فرارها و نشستن ها و ترس ها بدهم . و بگردم ... بگردم ... بگردم تا سرم گیج بره و بیفتم توی آغوش خدا . سرمو بزارم روی زانوهاش و بخوابم .
ها آخدا ... یه خرده صبور باش . ما تازه رسیدیم . خواب به چشممون نیومده هاااااا. بزار بخوابیم آخدا... بزار بخوابیم آخدا  ...

غنچه

1- 2 ماه میشه که یک ساوه ای  تمام  عیار شدم . و الان دلم تنگ  شده  برای  یک  موضوع ساده:

وقتی از خونه می زنم بیرون چشمم بخوره تو چشم یه دختره که یا تنهاست و یا با دوست پسرشه و خرامان خرامان در کوچه های پرت قدم می زنند .  و احتمالا در شعاع 900 متری محله ما هیچ یک از اقوام دو طرف سکونت ندارند .


خیره بشم به چشم هاش و بعد از چند قدم رد میشه و میره . و یا اگر دوتایی باشن و از قضا کم سن ، بیشتر نگاه می کنم به چشم های دوتاشون . که دختره با چه خیالاتی داره پفک می خوره و با چه ذوقی پسره داره بازیگوشی میکنه و مثلا پفک را از دست دختره می قاپه . و میرن و گم میشن توی یه کوچه ی دیگه و یک کوچه ی دیگه و می رن تا موبایل یکیشون زنگ بخوره و در  جواب بگه : الان میام . تو راهم . نه با فلانی رفتم جایی میخواست چیزی بخره . بابا اومده ؟ باشه . خداحافظ


ولی اینجا (ساوه) از این خبرها نیست . یا من نمی دونم پسر دخترها کی با هم قرار پیاده روی را هماهنگ می کنن یا کلا خبری نیست که بعید می دونم . باشد که در نوبت بعدی پیاده روی در مرکز شهر چشم مان به جمال دوتا غنچه باز بشه که هوس باز شدن در سر دارند .

من و اتاق

a

 

بعد از یک ماه الان می تونم اعلام کنم که با اتاق رفیق شدم .  کلا وقتی همه کارها را به موقع انجام بدی می تونی از لحظات زندگی لذت ببری . دوباره به روزهای کتابخوانی بر گشته ام و تقریبا روزی ۱:۳۰ مطالعه غیر درسی دارم . می خوام دوباره نواختن ستار را شروع کنم . چه لذتی ببرم من .

تا آبان ماه تمام چهارشنبه ها را تهران هستم . ۱۲ تا ۹ شب کلاس دارم . دانشگاه خواجه نصیر ، اصلا باهاش حال نکردم . فضای مرده ای داره . از اون دانشگاه هاست که رو دست بسیج می چرخه . خدایا حالا که داری منو میبری دانشگاه خواهشا یه جا ببر که هی به خودم و به اونا فوش ندم . فدات ، می خوامت .    

a

  

 اینم تقدیم به همه غروب پسند ها . من که از دیدنش لذت می برم .     


  صدایم کن  

این گوش ها  

         تنها معجزه ی صدای تو را می خواهند  

خیلی روز است  

         خیلی شب است  

که فقط نگاه می کنی  

       نگاهت خوب است  

                             ولی  

مثل شعرهای من  

                       بی اثر

 

پ.ن: هفته ای یک بار وبلاگ به روز می شود . 

ژست پوسته ای

هی بچه ها جمع بشید می خوایم عکس بندازیم . همگی کمی خم بشید روی خودتون . یک عکس سیاه و سپید ناب با معنایی عمیق که چشم همه را خیره کنه .

گاهی وقت ها از ژست های پوسته ای آنقدر بیزار می شم که می خواهم قید بعضی ارتباط ها را  بزنم .  شاید خودم هم گاهی اوقات دچار این مرض بشم... که میشم . 


کلا فقط برای یک مورد می جنگم و آن هم آرامش است . به هیچ چیز فکر نمی کنم جز آرامش و آینده . و سعی می کنم که بزرگ بشم . کم کم . آهسته آهسته .


حتی همین وبلاگ اگر کمی احساس کنم که منو محدود کرده .  ذهنم را محدود کرده و آرامشم را به هم زده . دیگه اونقدر هستم که حذفش کنم و یا برم و ماهی یک بار بیام .


می دونی چیه ؟ یک تصمیم دارم . می خوام بخش نظرات را برای همیشه حذف کنم . اینطوری وبلاگ نویسی برام ارزش بیشتری پیدا می کنه .

پروانه مجنون

صدها جام اگر نوشم  مست نخواهم شد 

تسلیــــم ناز نگـــاهت اینـبار نخواهم شد 

گـر لطف کند صاحب این چشم و شراب  

از کوچه ما که می گذری بیدار نخواهم شد 

   

*** 

به لــب رسید جـــــان و فغان دارم ز روزگار 

که درایـــن چند باقی نمی بینمت جز به خواب  

آسمـــــــان هم در غــــــم من خون شـــد دلش  

سیـــــه شد زمــــان و ندیدمــت یـــک جواب  

 ***

ای دوست عشـــق را در چه دیدی ؟  

جام عســـل را آیا با چشـــم چشیدی  

ندیدی حـــــال آن پروانه مجنـــون را  

کــــه بی وضـو در آتش عشق پریدی

مجنون

در کجای پیچ زندگی تو پرت شدی بیرون  از خیالم ، از باورم ، از زندگی ام .   

 


 

سلام  

من همان دیروزی هستم  

همان که خواست حرفی بزند  

ولی بلیت مترو اش یکطرفه بود  

همان دیروزی 

گفتم : چگونه بگویم که بفهمد ؟  

گفت : آنقدر این داستان را تکرار کن  

                                                      تا مجنون شوی      

 

پ.ن : از 2 دوست بابت کمی بد خلقی معذرت خواهی ...

زیر پوست حرف ها

 

دوستان عزیز لطفا کامیون فلسفه و منطق خود را بر سر ما خالی نکنید . به گمانم کسی همین نزدیکی ها دارد می کند زندگی ...

.  

لطفا بچه شوید ... گاه گاهی خوب است .   


سلام  

من شمعدانی ام  

من اطلسی  

من یاس  

تو خریدار باش  

                      من گل رُز  


 

من از بادها می ترسم  

از صدای هوهوی شبانه 

که پیچ می خورند در کوچه ها  

در پشت پنجره ها  

حتی دیده ام چراغ کوچه را  

که می لرزد از ترس 

و میوه های کال ریخته بر حیاط 

که بغض می اندازد بر گلویم 

یک شب باز هم  

در میان درختان افتاده بود 

ولوله ی هوهوی  

که فریاد زدم :  

رحم کنید    رحم کنید  

بگذارید بفهمند رسیدن را  

آنوقت جدایشان کنید !‌ 

 


 

کوله از گلدان بر بند  

بیا به دشت افکارم  

بیا و بگذار ریشه بزند  

تمام تصوراتم از یک مهربانی 

از یک دوست داشتن

بفهم

خودتم بکشی مال منی  . آره ... مال من . هه کی گفته ؟ همه میگن .  همه میگن تو فقط با من خوشبخت میشی .  

.

دیوونه کی را می خوای توی این دنیای لعنتی پیدا کنی ... به من نگاه کن ... می گم به من نگاه کن ... بیرون این در .. بیرون این چاردیواری مردم غاطی کردن ، خون می خورن . یواشکی میان میشینن روی دستت ، روی گردنت ، روی اون چشم هایی که همه حسرت داشتنش را دارن ،لعنت بهشون ... چرا باید بشینن روی دست های تو ؟ دستهایی که باید فقط مال من باشه . روی چشم هایی که من داخلشون غرق شدم . می فهمی ؟؟ من !!!

 میان و یواشکی نیشت می زنن . می خورن . یواش یواش . تمام گرمی خونت را می کشن بیرون . سرد میشی . میشی یکی مثل اونها .